اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

برف امسال...

دارد از آسمان برف مي آيد اگر حرفي داشته باشد آسمان همين است اين چيزهاي آسمان حرف ندارد بايد تماما نگاه شوي روي زاويه ها گوشه ها هندسه اي كه آب مي شود و مي پيوندد به دریا...   این هم از اولین برف امسال پسرکم...با تو دوست ندارم پشت پنجره بایستم و بارش برف را ببینم !!!باید به حیاط برویم و برف بازی کنیم ... باید برایت آدم برفی بسازم حتی اگر دست هایم یخ بزند و صورتم از سرما قرمز شود...باید شیطنت هایت را ببینم و خدا را شکر کنم برای داشتن تو ... می دانی اهورا ؛ برف با تو یک چیز دیگر است!   ...
21 آذر 1395

سفر خاطره انگیز...

پسر نازم اهورا...   برای 3 روز تعطیلات آذر ماه ( 28 و 29 صفر ) بابا برنامه ی ناگهانی سفر چید...اونم به سرعین  !!! با وجود نگرانی من به خاطر سرما و احتمال بارش برف ، اگه بگم این سفر خاطره انگیزترین سفر سه تامون تا الآن بود ، دروغ نگفتم. تو اون سرما ، آب گرم سرعین واقعا چسبید و گردش های شبانه مون تو خیابون باصفای این شهر کوچیک تو سرمای آذرماه لذت عجیبی داشت...خیلی خوش گذشت...خیلی...اینقدر که عکس گرفتن از تو رو تعطیل کردم و فقط از بودن کنار بابا و تو لذت بردم. پسرم یادت باشه خوشبختی واقعی ، تو همین چیزای به ظاهر کوچیکه...دلم می خواد خوشبخت زندگی کنی ، خوشبختی رو هر لحظه حس کنی، نه اینکه تمام عمر ، غافل از زیبا...
9 آذر 1395

یک مشت بوسه...

جان مني     از اين عزيزتر نمي شود...     جان مني و خوش به حالت     كه مادرت تو رامثل گوش ماهي هايي كه خودش كنار دريا كشف كرده ، دوست دارد.     برايت يك مشت بوسه ميفرستم...     باز هم هست از اين بوسه هاي عاشقانه برايت زياد كنار گذاشته ام !!!     عزيزكم با من نفس بكش...   ...
7 آذر 1395

3.5 سالگی ات مبارک...

نازنینم...اهورا ؛ روشن ترین سیاره دنیا شاید ناهید باشد ، اما من شک ندارم ... روشن ترین سیاره دنیا چشم های توست ، که دنیای من از آن نور می گیرد...     بلندترین قله ی دنیا شاید اورست باشد ؛ اما... بلندترین قله ی دنیا مهربانی ِ توست ... که من ، برای رسیدن به آن ، نفس نفس ، هر لحظه بیتابم...!!!     گرم ترین کویر دنیا لوت است... ولی ؛ گرم ترین داغی ِ عاشقانه ی دنیا ، آغوش کوچک توست ...که غصه های مرا آسان ِ آسان بخار می کند...     وسیع ترین اقی...
20 آبان 1395

پاییزت پر مهر...

فقط چند روز مانده تا بی مهری فرزندم... اما تو « مهر » را بر سر « آبان » بگذار ؛ « مهربان » می گردد!! من تو را با همه ی مهر به آبان دادم...         ...
25 مهر 1395

تو وادارم می کنی...

همه ی هستی من ... اهورا ؛ من هر روز با شعرهایم که تمام احساس ِ من است ، نوازشت می کنم... لمست می کنم ، می بوسمت ، موهای نرمت را شانه می کنم ، صورتت را می شویم و به تو شعر می دهم ، تا گرسنه ی احساس نباشی... تا روزی که بزرگ شدی ، احساست دم دستت باشد... قایمش نکنی ، عزیزک ِ من!!! و ما هر روز عاشق تر از روز قبل می شویم... به همین راحتی. تو وادارم می کنی شعرهایم را برایت شب ها قصه بگویم تا بخوابی !! تو وادارم می کنی تا دوباره به لهجه ی کودکی هایم با تو صحبت کنم... ...
1 مهر 1395

شهریورت بخیر...

شهریور عاشق انار بود... اما هیچ وقت حرف دلش را به انار نزد... آخر انار شاهزاده باغ بود...!!! تاج انار کجا و شهریور کجا؟! انار اما فهمیده بود... می خواست بگوید او هم عاشق شهریور است... اما هر بار تا ، می رسید ؛ فرصت شهریور تمام می شد... نه شهریور به انار می رسید و نه انار می توانست شهریور را ببیند... دانه های دلش خون شد و ترک برداشت... سال هاست انار سرخ است... سرخ از داغی و تندی عشق... و قرن هاست شه...
9 شهريور 1395

سفر دو روزه به سرعین و آستارا...

نخیر...جاده دست از سر ما برنمی داره!!!! بازم سفر... من که میل زیادی به اومدن نداشتم ولی به خاطر بابا و تو راضی شدم که با مامان عالی اینا و دایی یوسف و خاله و دایی ناصر دو روز بریم سرعین و آستارا... نمی تونم بگم چقدر بهت خوش گذشت ...با یه سطل و چند تا قالب و قاشق چنگال فقط لب آب ماسه بازی کردی و اصلا هم خسته نشدی...           خوردن تمشک و آلوچه جنگلی...چه عجب!!!! چون تو اصلا ترشیجات و دوست نداری!!!             ...
15 مرداد 1395