اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

من از قبل عاشقت بودم...

اهورا ، پسرم... انگار قبل از آمدنت،تو را دوست داشتم! انگار تو را در جایی و در جهانی دیگر دیده بودم انگار همه آن چیزهایی را که دوست داشتم در تو می دیدم... انگار تمام رویاهایم تکه تکه بهم چسبیده بود و آرزویی را که در دلم داشتم با حضور تو برآورده شد! همه چیز قبل از آمدنت شروع شده بود دوست داشتنت بهانه بود! من از قبل عاشقت بودم... ...
25 آذر 1400

این روزها...

جان جانانم اهورا ... آبان هم رخت سفر بسته است🍂 زرد و نارنجی این روزها را از یاد نبر🍁 چتر خیال باز کن و زیر باران قدم بزن...🍂 صدای خش خش برگ ها ملودی زندگی ست...🍁 ...
30 آبان 1400

روز کتاب مبارک.

اهورای من ... قشنگ ترین ... مهربان ترین ... حالا که خداوند محبت بسیار کرده و تو را به من داده ، به هر شکلی که می‌شود؛ زنده باش و دستان زمخت زندگی را محکم بگیر. خیال بباف، نفس بکش، کتاب بخوان، ذوق کن. زیر باران خیس شو... توی خیابان با دوستت بلند بخند... موزیک گوش کن، برقص ، فیلم ببین...  بزرگ که شدی، سن و سال را بی خیال...از قضاوت‌ها نهراس !! ساده، ذوق کن ، و سبز باش ، بکر باش، دیوانه باش. از طرح ناموزون ابرها، به دهکده‌های خیال برس... سرکش باش و بدون آسمان و بال، پرواز کن ... چای بنوش و شعر بخوان و دیوانگی کن. دنیا به قدر کافی، آدمِ بی‌ذوق...
24 آبان 1400

پاییز خود را چگونه گذراندید؟!

پسرک من ، این پاییز ، پر بود از مراسم و مهمونی...هنوز سایه کرونا روی همه ی دورهمی ها هست... منتها خدا رو شکر که آمار مرگ و میر خیلی پایین اومده و این موضوع به همه دلگرمی داده به که می تونن مثل قبل دور هم جمع بشن. عروسی مصطفی و فاطمه جون که یه شب زیبا و به یاد ماندنی بود...( 1400/07/19 ) مراسم پاگشای مبینا ، دو روز تکاب مهمون خانواده ی باربد بودیم.( 25 و 26 مهر 1400 ) مراسم پاگشای مبینا ، آذرشهر...این دفعه خانواده ی باربد مهمون مادرجون اینا بودن. با بچه هاشون به تو خیلی خوش گذشت...(1400/08...
23 آبان 1400

روزت مبارک دانش آموز قشنگ من.

پسرم ، اهورا ... خدا رو شکر که امسال و همزمان با کلاس سومی شدن شما ، مدارس حضوری شد. البته کلاس تون به دو گروه تقسیم شدو یک روز در میون می رفتید مدرسه. متاسفانه همون روزای اول ، به فاصله ی دو سه هفته ، سه تا معلم عوض کردید و این خیلی نگران کننده بود. البته نگرانی منم بی دلیل نبود ، معلم جدیدتون ، اولین سال تدریس شون بود و اونجوری که انتظار می رفت ، ضرب و تقسیم و به صورت مفهومی به شما آموزش ندادن... اما عوضش خیلی مهربون بودن و  اینکه بعد از دو سال از خونه رفتی بیرون و با بچه ها درس خوندی و بازی کردی ، همه ی دلشوره ها رو میشست و با خودش می برد. خدا رو شکر که این روز دانش آموز تو مدرسه ای. روزت مبارک دانش آموز قشنگم ...
13 آبان 1400

بازگشت دوباره...

اهورای من ...پسر زیبایم ؛ مدت هاست از تو ننوشته ام ، مدت هاست وقت نمی شود مادرانه هایم را اینجا برایت ثبت کنم . تقریبا دو سالی می شود!!بگذار به پای گرفتاری های زندگی ...، از یک طرف درس ، از طرفی کار و مدرسه و از همه مهم تر تو ! اهورا جان ، این روزها زمان بیشتری را برای آموزش و با تو بودن سپری میکنم .فکر نکنی اگر چیزی اینجا ثبت نشده از غفلت یا بی خیالی بود ... نه ، همه چیز من تو هستی ، تمام وقت من و بابا برای توست و تا جایی که بتوانیم در کنار تو ، برای رسیدن به آرزوهای قشنگت تلاش می کنیم... امروز دوباره و یکهو دلتنگ نوشتن شدم. سعی میکنم خاطرات جامانده را دوباره ثبت کنم تا یادگاری باشد برای روزهای آینده ات ...🤭 ...
9 مهر 1400

پاییز از راه رسید...

دانه های پاییز را سر انداختم ! نود دانه... یک عشق از زیر ، یک خوشی از رو...! تا گره بخورند در هم ، شالی شود بر روی دوشت ...! تا از سردی روزگار نرنجی... اولین روز پاییزت پر از دلخوشی اهورا جانم🍁 ...
1 مهر 1400

تولد ترنم...

نازنین پسرم ، اهورا... تولد ترنم نزدیک بود و خاله خواست که حتما حتما تو تولدش باشیم . حتی می گفت ترنم مدام نقاشی میکشه و تو نقاشیش همه ی ما رو دور خودش کشیده . منم خیلی دلتنگ بابا و مامانم بودم ، قرار شد چند روز زودتر بریم تویسرکان و بعد از اونجا همراه با باباجون و مامان نسرین بریم تهران برای تولد ترنم.خیلی بهمون خوش گذشت ؛ مثل همیشه ... اصلا مگه میشه آدم پیش پدر و مادرش باشه و خوش نگذره ؟! کلی گردش رفتیم و خوش گذروندیم. یه روز و هم اختصاص دادیم به همدان گردی ، که البته به خاطر شدت دوباره ی کرونا همه جا تعطیل بود و فقط گشتی توی شهر زدیم و نهار و گنجنامه خوردیم. کمی هم خرید و برگشتیم خونه ... ...
31 شهريور 1400

بودنت ...

اهورا ، قشنگم ، عزیزم ... بودنت بوی نون سنگکِ تازهٔ صبحِ جمعه رو میده، بوی چوب سوختهٔ وسط جنگل، بودنت صدای بارون روی شیروونی چوبی میده، بودنت بوی وانیل و شکلات داغ میده وسط یه روز سرد زمستون، بوی کولر آبی همراه یه کاسه آلوچهٔ نمک‌زده وسط گرمای تابستون، مهربونم ، وقتی هستی انگار آدم سرِ ثانیه آخر چراغ قرمزو رد میکنه، انگار ثانیه آخری که غذا بسوزه یادش میاد که زیر گازو خاموش کنه، یکی یدونه ام ؛ وقتی هستی همون حسی رو داره که بعد از ده ساعت کار میای خونه و خودت و رها میکنی رو تخت، همون حسی که جای رد کش جورابتو میخارونی، همون حسی که بچه یه سا...
1 شهريور 1400

کوتاهی مو و تغییر چهره

چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی جان ِ شیرین ِ دلم ، مثل ِ نفس می مانی ... من کویری پُر ِ اندوه و تو لبریز ِ بهار بر دل تب زده ام ، برف تر از بارانی... چه بگویم ، چه نه ؟ انگار خبر داری از آن از نگاهم همه ی حس مرا می خوانی ... چشم بد دور که دیوانه ی لبخند توام... تو مرا در دل ِ صد حادثه می خندانی... Before: After: ...
16 مرداد 1400