اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

برای دل ِ خودم ... تولدم مبارک.

خودم جانم! من به تو یک زندگی پر از عشق و لذت و زیبایی بدهکارم و دارم نهایت تلاشم را می‌کنم تا تو را به همان چیزهایی که همیشه دوست داشتی، نزدیک‌تر کنم. دارم تلاش می‌کنم فردای تو از امروزت بهتر باشد و بعد از این، دلایل بیشتری برای لبخند داشته باشی. خودم جانم نگران نباش، این روزها «مسیر» ماست، ما هنوز به «مقصد» نرسیده‌ایم، ما هنوز در راهیم و راه‌های نرفته‌ی زیادی پیش رو داریم. قول می‌دهم برایت همان خانه‌ی سبز و روشن و رنگ‌ اندودی که دوست داشتی، در یک گوشه‌ی دنج، وسط یک باغ، دور از آدم‌ها... بسازم، جایی که بهار از دیوارهایش بریزد و خورشی...
12 بهمن 1399

این روزهای اهورا :

جانانم ، اهورای جانم ... فراموشی رو بلد باش؛ بی‌خیالی رو بلد باش! زندگی همیشه هم به دونستن همه چیز، سر در آوردن از هر چیز و زیادی درگیر شدن نیست... گاهی هم به خودت یادآوری کن یه سری چیزا رو یادت بره؛ به یه سری حرف‌ها اهمیتی نده؛ لبخند بزن و بگذر؛ لبخند هم که نزدی به خاطرش غمگین نشو، بغض نکن! گاهی هم بذار همه‌ی دنیا در قطعه آهنگی که با لذت گوش می‌دی، کتابی که با هیجان ورق می‌زنی، گل‌های تازه‌ای که تقدیم گلدونت می‌کنی، فیلم محشری که دلت نمیاد یه لحظه هم ازش چشم برداری، آدم جذابی که وقتی صداش رو می‌شنوی کلی سر ذوق میای، حتی صدای پرنده‌ها، آبی آسمون، برات خلاصه بشه و بس. ...
30 دی 1399

شب یلدا ، آرزوهای خوب کنیم...

امشب شب یلداست ، بلندترین شب سال ؛ چشمهايم را می بندم و در ستاره باران این شب زیبا براي يكايك آدمهايي كه به نوعى با من در ارتباطند هزاران آرزوى خوب می کنم. .. آرزو میکنم خستگى از تن ها و رنجش از دل هاو كدورت ازخانه ها برود... ! آرزو میکنم غم و درد و بيكارى و فقر و خشم از كوچه ها و خيابان هایمان برود...! آرزو میکنم جنگ و تبعيض و ظلم و زندان از دنيای مان برود...! آرزوى صلح می کنم... آرزوى بخشيدن و بخشيده شدن... آرزوى صداقت... آرزوى سر سبزى و بركت... آرزوى دوست داشتن و دوست داشته شدن... اهورا جانم ، تو هم چشم هایت را ببند ، و در ستاره باران ِ بلند ترین شب ِ ...
30 آذر 1399

پاییز را از دست ندهیم...

تا چشم بر هم بزنیم پاییز هم بساطش را جمع می کند و می رود؛ انگار اصلا با مهر نیامده بود، انگار آبانش با موهای رنگی از ما دل نبرده بود، انگار سرمایش با آتش آذر،بغل کردنی نشده بود! تا پاییز فکر رفتن به سرش نزده کینه هایمان را به دست بارانش بسپاریم تا از دلمان بشوید، غم هایمان را به دست باد بسپاریم تا از شاخه ی دلمان جدا کند. زمستان که برسد دردهایمان یخ میبندند، لیز میخوریم زیر نگاه سنگین تنهایی. و آنوقت است که بغض و دلمان با هم می شکند. پاییز را از دست ندهیم... زمستان اگر فصل شکستن بغض ها باشد ایمان بیاوریم که پاییز فصل شکستن غصه هاست... ...
28 آذر 1399

تو را دوست دارم ...

تو را دوست دارم ... مثل خوردنِ نانِ آغشته به نمك ! مثل اينكه بيدار شوي ، با سوز و تب در نيمه شب ! و بچسباني لب خود را به شير آب خوردن ! مثل باز كردن يك بسته‌ي بزرگ ، كه نداني چيست ! با اضطراب ، با شادي ، با شبهه ... تو را دوست دارم ... مثل گذر از روي دريا با هواپيما براي اولين بار ! مثل اينكه دلم را چيزي مور مور كند ... تو را دوست دارم ... مثل گفتن جمله‌ي " زنده‌ايم شكر ! " اهورا جانم ، هنوز کرونا هست ، و هنوز داریم با ترس و لرز زندگی می کنیم ، مدت ها بود برای خرید مغازه ی بابا تهران نرفته بودیم ... و باید می رفتیم !!!این روزها اما به خاطر کرونا محدودیت در رفت و آمد ...
26 آذر 1399

جشن 100 مبارک...

 یکی یدونه ی قلبم ؛ اهورا... امروز تو کتاب ریاضی به عدد 100 رسیدید و با اعداد سه رقمی آشنا شدید. برای خانم معلم تون شعر 100 و خوندی و من فیلم گرفتم و فرستادم . سلام سلام بچه ها ،چطوره حال شما ؟! این دو تا نُه بی صدا،نشسته بودن یه جا... خسته و کوفته بودن...!دنبال یاری بودن... یکی اومد به اونجا،شاد و زرنگ و زیبا با هم شدن سه تایی ، یه بسته ی صدتایی دیگه نبودن تنها ، یکی و ده تا و صدتا اینم چند نمونه از کارهای دستی که به درخواست معلم خوب تون ، توی خونه و با کمک همدیگه درست کردیم... البته بیشتر کارها رو خودت انجام میدادی و من در حد راهنمایی کمکت کردم. ...
14 آذر 1399

اولین برف 99

با باد می‌روم؛ تا خاطراتِ خوش... تا عشق می‌روم؛ با سبزیِ گیاه... با ماه و آسمان؛ تا نور می‌روم... پر شور می‌روم، شمع حضور را، پروانه می‌شوم... تا اوج می‌روم، دیوانه می‌شوم، بی‌بال می‌پرم، پرواز می‌کنم... من در خیال خویش؛ اعجاز می‌کنم!! شاید که زندگی چیزی جز این نبود... ! بارش اولین برف امسال مبارکت پسرم... قلبت به سپیدی دانه های برف ! ...
7 آذر 1399

چه خوب است حضور تو

آخ که چه خوب است حضور تو لابه‌لای اینهمه بدبختی! چه خوب است که در هجوم اینهمه اخبار بد، تو هستی و با نگاهت به سلول‌های خسته‌ی من، جان می‌بخشی. چه خوب که صدای تو هنوز هست، حرف‌های تو هنوز هست، و لبخندهای تو هنوز... تو نمی‌دانی چقدر معجزه‌ای برای آن‌کس که قادر نیست کسی را به غیر از تو دوست بدارد، تو نمی‌دانی چقدر لازمی، و چه خارق‌العاده با همه فرق داری! من چه اقبال بلندی داشتم؛ که تو پسرم شدی... ...
29 آبان 1399

جمعه گردی : ارومیه

پسر نازنینم ، الآن مدت هاست دارم رمان کلیدر و می خونم ، رمان 10 جلدیِ فوق العاده از آقای دولت آبادی ...و مدت هاست طبق روال همیشه ، با شخصیت های داستان زندگی می کنم و حال و هوای رمان تو زندگی واقعیم تاثیر زیادی داشته ... امروز تصمیم گرفتیم برای خرید لباس های زمستونیمون بریم ارومیه . توی راه به یه گله شتر برخوردیم و با توجه به حال و هوای رمان کلیدر کلی ذوق کردم که میتونم صحنه های داستان رو با وجود بیابون و شتر و ساربان برای خودم تو دنیای واقعی بازسازی کنم. و چقدر خوشحالم که پدرت رو دارم ... .اون همیشه باهام همراه بوده ، برای خوشحال کردن من از هیچ کاری دریغ نکرده ، هیچ وقت علایقم و نادیده نگرفته و شاید با بعضی از اون ها...
23 آبان 1399