دوست قدیمی من...
عزیزکم، اهورا...
شهریور امسال صمیمی ترین دوست مامان ، خاله شیرین برای اولین بار همراه با دخترش که با تو همسن و ساله اومد خونه مون و چند روزی با هم بودیم...چقدر از خاطرات خوب گذشته گفتیم و چقدر دلتنگ روزهای مدرسه شدیم.ما خوشحال بودیم که تو و مهدیه چند روزی از تنهایی در می آیید و کلی بازی می کنید...ولی زهی خیال باطل ...!!! با اینکه 8 روز پیش ما بودن اصلا به هم عادت نکردین و آب تون تو یه جو نرفت که نرفت.!!
با شیرین بودن ، خاطرات بچگی رو برام زنده کرد...خوش به حال اون روزا!!!کاش زندگی هم دنده عقب داشت.چند سالی به عقب برمیگشتیم و روزهای قشنگ گذشته رو دوباره و سه باره زندگی می کردیم...
قدر روزهات و بدون مادر...قدر بچگی...قدر بازی های بی دغدغه و فریاد و شادی...زندگی خیلی زودتر از چیزی که فکرش و می کنی تموم میشه. برای بزرگ شدن و وارد دنیا شدن عجله نکن پسرکم...