اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

اهورا به مهد کودک می رود...

1396/9/11 18:46
نویسنده : نرگس
297 بازدید
اشتراک گذاری

گل پسرم ، اهورا...

از اونجا که شما فقط یه پسرخاله ی کوچولو داری که ازت دوره ، و یه دخترعمه که فاصله ی سنی اش با شما خیلی زیاده ، و  بعد از رفتن من و بابا سرکارمون ، نصف روزتو با پدرجون و مادرجون و عمه می گذرونی ، ارتباطی با بچه های همسن و سال خودت نداری. این مسئله ما رو خیلی نگران کرده بود. مخصوصا وقتی پارک می رفتیم یا مهمونی و ارتباط تو رو با بچه های دیگه می دیدیم ، این نگرانی تشدید می شد.

این شد که تصمیم گرفتیم کم کم تو رو با محیط مهد کودک آشنا کنیم. به این شکل که هر وقت از خواب بیدار شدی ، و خودت دوست داشتی ، بری مهد و هر وقت خسته شدی از اونجا برگردونیمت...

آذرشهر ، شهر کوچکیه و متاسفانه از نظر مهد کودک و مدرسه خیلی توسعه پیدا نکرده . به پیشنهاد چند تا از همکارا شما رو مهد کودک گل های بهار ثبت نام کردیم و اولین لوازم التحریرتو با عشق خریدیم...

 

 

اینم عکس پرسنلی برای پرونده ات...

 

 

روز اول که داشتی می رفتی مهد ، با خودم فکر کردم حتما تنهایی سر کلاس نمی شینی و بهانه ی ما رو می گیری ... و این شد که مرخصی گرفتم و منم همراه شما و بابا اومدم ...

 

 

 

 

 

 

واقعا بهت افتخار می کنم پسرم...چون بدون اینکه کوچکترین بهانه ای بگیری از مدیر پرسیدی کدوم کلاس باید بری و بدون اینکه با ما خداحافظی کنی رفتی سر کلاس😉

 

 

اینم اولین مشقی که نوشتی... من فدای خودت و مشقت عزیزکم...

 

 

 

مدتی بدون دردسر رفتی مهد کودک ، تا اینکه یه شب گریه کردی و گفتی من فردا نمیرم مهد... هر چی ازت دلیلش و پرسیدیم نگفتی. گفتی اونجا رو دوست ندارم...از مدیر داخلی پرسیدیم اظهار بی اطلاعی کرد . بعضی روزا با عمه می رفتی ، بعضی روزا با بابا... بعضی روزا هم کلا نمی رفتی . نزدیک شب یلدا براتون یه جشن ترتیب دادن و من هم باهات اومدم . اونجا دیدم مدیر و موسس مهد کودک که گهگاهی به مهد سر میزد با پرخاش سر بچه های کوچولو فریاد می زنه ... تو خودت و پشت من قایم کردی و من اونجا فهمیدم که علت نرفتنت به مهد چیه...

از برخورد اون خانم با بچه ها خیلی ناراحت شدم و به بهزیستی مراجعه کردم و از رفتارشون گلایه کردم . قرار شد حتما رسیدگی کنن. من شما رو به یه مهد کودک دیگه بردم... خدمات این مهد فقط در حد نگهداری بود . ولی محیط پر از آرامشی داشت و یه مربی مهربون ...خدا رو شکر با محیط جدید خو گرفتی و با بچه ها دوست شدی.

 

 

پسرکم ... من به عنوان معلم از طرف همه ی معلم ها و مربی هایی که به شما گل های پاک و معصوم ظلم می کنند عذرخواهی می کنم...و در آخر می خوام بدونی راه پر فراز و نشیبی پیش رو داری . با توکل به خدا پیش برو و بدون من و بابا همیشه مثل یک کوه پشتت ایستادیم.

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان ارشیا و پانیامامان ارشیا و پانیا
20 فروردین 98 20:38
موفق باشی گل پسر. 😍
نرگس
پاسخ
😉ممنونم