اهورا نقشه می کشد !!!
سومین هفته ی مهر ماه و می گذرونیم... متاسفانه اهورا مشقاشو توی کلاس نمی نویسه و حتما باید بیاد خونه و همراه من یا بابا با کلی خواهش و تمنا بنویسه!!! هیچ وقت فکر نمی کردم مشق نوشتن اهورا اینقدر سخت باشه... یه خط می کشه ، نیم ساعت دراز میکشه و دستاشو تکون میده که من خسته شدم!!!
کلی قربون صدقه ، کلی خواهش ... کلی التماس و آخر سر هم کارمون به قهر میکشه...
دیروز از مدرسه که رسیدم اهورا دفترشو گرفت جلوی چشمام و گفت : خودم تنهایی تو مدرسه نوشتم... تازه خانوممون برام استیکرم چسبونده !! خیلی خوشحال شدم و بوسیدمش... خستگی اون روز واقعا از تنم در رفت!!!بعدم یواشکی با امیر مشورت کردیم که جایزه براش چی بخریم...که تشویق بشه و تو کلاس با بچه های دیگه مشق شو بنویسه!
عصر، امیر که اومد خونه یه قفس و یه پاکت کوچولو دستش بود!! اهورا سریع رفت تا از ماجرا سر دربیاره و وقتی فهمید بابا برای جایزه ی کارِ خوبش براش دو تا فنچ کوچولو خریده از خوشحالی نمی دونست باید چی کار کنه!!! بالا و پایین می پرید و جیغ می زد و باباشو می بوسید...
و این تازه نصف ماجرا بود...
امروز ، اهورا از صبح بهانه میگیره که من دلم درد می کنه ، نمیرم مدرسه ... و چون این بهانه مال اوایل سال بود و بابا خوب می شناختش ، قبول نکرد و بردش مدرسه !!!
اهورا هم از زنگ اول فقط گریه می کنه و با آه به خانم محمد حسینی می گه دلم برا مامانم تنگ شده ، بعد، گریه ها شدیدتر میشه و اهورا اضافه میکنه که من برای مامانم نگرانم!! و بعدم یه نقاشی می کشه و با سوز و گداز از خانم شون می خواد روش بزرگ بنویسه مامان ِ عزیزم خیلی دوستت دارم !!!
خلاصه مربی شک می کنه که احتمالا تو خونه ی ما مشکلی هست و شاید من تو خونه نیستم و... مجبور میشه زنگ میزنه به امیر... امیر هم با عجله میره مدرسه و وقتی اهورا رو میبینه که چشماش از گریه پف کرده با خودش می بردش مغازه. یهو اهورا میگه ... خوب ، بابا خوب شد اومدیم ، حالا برو فنچامو بیار که دلم براشون تنگ شده !!!
امیر😐
من😐
خانم محمدحسینی😐
کل مدرسه 😐
و😐😐😐