اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

روز مرد مبارک.

این تو ... این هم جانم ...؛ که می شود ضمیمه ی چند حرفی ِ نامت...!!! حالا با هر به زبان آوردن ِ اسمت ، هزار بار جانم می رود برایت ...!!! امیر ِ من ، بابای نازنین ِ اهورا؛ ...روزت مبارک.       ...
11 فروردين 1397

سفرنامه ی نوروز 97 ( خرم آباد )

نازنین پسرم ؛ اهورا... باز هم طبق قرار هر عید نوروز ، راهی تویسرکان و خونه ی بابا محمد اینا شدیم...هر چند امسال به خاطر حال پدرجون ، امیر بابا مثل هر سال نبود... دلش پیش پدرش بود و حق هم داشت . من پیشنهاد داده بودم که امسال اصلا تویسرکان هم نریم و بمونیم پیش پدرجون اینا ، ولی بابا رو که میشناسی ، با اون دل مهربونش قبول نکرد و گفت تو باید عید و پیش خانواده ات باشی . منم ازش قول گرفتم که چند روز بعد برگردیم و خیلی نمونیم...         روز ششم عید ، قرار بود برگردیم آذرشهر ، ولی مامان نسرین اینا پیشنهاد دادن سری به خرم آباد بزنیم ، هم نزدیکه و خیلی توی راه نیستیم...
9 فروردين 1397

سال 1397 مبارک.

    دو قدم مانده به خندیدن برگ یک نفس مانده به ذوق گل سرخ چشم در چشم بهاری دیگر تحفه ای یافت نکردم که کنم هدیه به تو یک سبد عاطفه دارم همه ارزانی تو... پسرک عزیزم...سال نو مبارک.برایت بهترین ها را از خداوند خواهانم... ❤️   ( اهورا جونم ، امسال به خاطر حال پدرجون و روحیه ی مادرجون ، تصمیم گرفتیم لحظه ی تحویل سال خونه ی اونا باشیم . انشالله که هر چه زودتر حال پدرجون خوب بشه.)                 ...
1 فروردين 1397

برای تمام نی نی وبلاگی ها

  به پایان سال رسیدیم. بیایید برای هم دعا کنیم؛ دعا کنیم برای جاودانگی سایه ی مادر... همیشه سبز ماندن نگاه  پدر... سلامتی همسر و خواهر و برادر و فرزند؛ برای دل دوستانمان دعای روشنی کنیم. دعا کنیم برای قلب مهربان همسایه... دعا کنیم برای تمام بیمارانی که چشم به خدای الشافی دوخته اند... دعا کنیم برای تمام آنانی که سفره خالیشان را به حرمت مهربانی خدایشان شکر میگویند! دعا کنیم برای دل کودکانی که جای خالی پدر گوشه سفره هفت سینشان به چشم میخورد اما لبخند میزنند برای دل مادر و به پاس شکر خدایشان. و دعا کنیم برای تمام کسانی  که این روزها زیر بار جنگ و بی عدالت...
29 اسفند 1396

تولدت مبارک...

تو را می‌خواهم...   برای پنجاه سالگى... شصت سالگی... هفتاد سالگی... تو را می‌خواهم... برای خانه‌ای که تنهاییم... تو را می‌خواهم برای چای عصرانه... تلفن‌هایی که می‌زنند و جواب نمی‌دهیم... تو را می‌خواهم برای تنهایی... تو را می‌خواهم وقتی باران است... برای راه‌پيمايى آهسته‌ی دوتایی... نیمکت‌های سراسر پارک‌های شهر... برای پنجره‌ی بسته...  وقتی سرما بیداد می‌کند... تو را می‌خواهم... برای پرسه زدن‌های شب عيد... نشان كردن يك جفت ماهی قرمز... تو را می‌خواهم... برای صبح، ب...
29 اسفند 1396

چهارشنبه سوری مبارک...

باید با ذهنی پاک و امیدوار به استقبالِ سالِ جدید رفت...   امشب بوته ای بردار و آتشی روشن کن به جادویِ جذبِ آتش باور داشته باش   بگو زردی و بلا و درد را از تو بگیرد  و سرخی و شادی و امید به روزگارت ببخشد ای آتشِ جاوید و دیرینه زردیِ من از تو سرخیِ تو از من چهارشنبه سوری تان پیروز ❤️   پ . ن : امسال چهارشنبه سوری دلگیری بود برامون پسرم. چون پدرجون به خاطر بیماری قلبی شون بیمارستان بستری بودن و بابا هم پیش شون بود. قراره بعد از عید قلب شون تحت عمل جراحی قرار بگیره . خلاصه که بی حوصلگی و دلتنگی اجازه نداد مراسم چهارشنبه سوری رو انجام بدیم ... انشالله سال بعد...
28 اسفند 1396

روزت مبارک مادر...

مادرم مدرک پزشکی ندارد ؛ ولی دست هایش کاری می کنند که هزار قرص و دوا نمی کند ... شماره نظام مهندسی ندارد ؛ ولی از منِ ویرانه با حرف هایش یک آدم نو می سازد... نقاش نیست ؛ ولی با یک کلام ، لبخندی روی لب هایم می کشد که هزار نقاش از پس کشیدنش برنمی آیند... ندیده ام توی استدیوی ضبط صدا وقت بگذراند ؛ ولی آهنگ صدایش از هر موسیقی گوش نوازتر است... مادرم سرآشپز و رستوران دار نیست ؛ ولی عطر و طعم غذاهایش هوش از سر می پراند... بهشت را زیر پایش ندیدم ، ولی شک ندارم بهشت زیر پاهایش نیست... بهشت نعمت وجودش است... روزت مبارک مادر... ...
24 اسفند 1396