سلام سمبل و خداحافظ!!!!!!!!!!!!!!!!
عزیزترینم اهورا؛
با دیدن علاقه ی شدید تو به حیوانات و پرندگان تصمیم گرفتیم یه حیوون یا پرنده خونگی برات بخریم.چند وقتی بود که در این مورد تحقیق می کردیم و از چندین مغازه و آکواریوم و پرنده فروشی دیدن کردیم.بالاخره یک روز بابا زنگ زد و خبر داد که دوست اهورا رو خریدم و دارم میارمش خونه!!!!
و نیم ساعت بعد بابا با دوست جونی شما خونه بودن:
و چون خیلی وقت بود دنبال یه همچین دوستی برای شما بودیم ، اسمش و هم از قبل انتخاب کردیم!!!!
«سَمبَل خان»
خلاصه سمبل خان شد دوست اهورای من...با وجودی که می ترسیدی بهش دست بزنی ، ولی چنان عاشقش بودی که تا از خواب بیدار میشدی می گفتی ...سمبل؟؟؟!!!!
و بدو بدو می رفتی کنارش.هر جا می رفتیم باید می بردیمش و دم به دقیقه هم باید بهش شیر و بیسکوییت مادر می دادیم آخه فقط 4 ماهش بود!!!!خلاصه بعد از چند روز دیدیم تو حسابی بهش وابسته شدی و حتی یک لحظه به چیز دیگه ای جز اون توجه نمی کنی!!!!این شد یه زنگ خطر...
می ترسیدم یه بلایی سرش بیاد و تو نازنینم مریض بشی.تا اینکه یه روز یکی از دوستای بابا گفت دور نوک سمبل قارچ زده و همین موضوع باعث شد تا خیلی زود از بابا بخوام سمبل و از خونه ببره...
دو سه روزی بهانه می گرفتی و دنبالش می گشتی...شاید بعدها وقتی خودت یه نی نی خوشگل داشتی حس من و درک کنی...تو برای من و بابا از همه چی مهم تری...
پسرک کوچک من...
نوشتن زیباترین کار دنیاست...
و زیباتر از آن...
چشم توست که آن را می خواند...
من هر روز خاطراتت را با عشق فراوان می نویسم؛
تا روزی که خودت آنها را بخوانی ...
و آن روز گوشه ای از عشق مرا به خود درک خواهی کرد...
بهترینم...
اهورا!!!!