مهمانی که نیامده رفت !!!
اهورای خوشگلم...
خیلی وقت بود بازم تو خونه بهونه ی حیوون خونگی می گرفتی... راستش اصلا راضی به خرید هیچ حیوونی نبودم چون بعد از مرگش هر سه مون کلی غصه می خوردیم ، اما این بارم تو بردی و ما رو راضی کردی برات یه خرگوش بخریم...
تهران که رفتیم از عمو کریم خواستیم برات یه خرگوش مینیاتوری پیدا کنه... عمو هم یه کانال فروش خرگوش پیدا کرد و از روی عکس خرگوش تو انتخاب کردی.وقتی پیک موتوری خرگوش تو آورد از خوشحالی نمی دونستی باید چی کار کنی...واقعا خرگوش خوشگلی بود ، ملوس و کوچولو.
فقط یه عکس ازش داریم...
خلاصه پسرم از تهران برگشتیم و دو سه روزی با خرگوش خان خوش بودی... یه شب داشتم برای شام سیب زمینی خرد می کردم. خرگوش که پیش من و تو تو قفسش بود کلی بالا و پایین پرید. منم با خودم گفتم شاید دلش سیب زمینی می خواد. یه تکه کوچولو بهش دادم. خیلی خوب خورد ...خوب منم یه تکه دیگه دادم... و ای کاش نمی دادم...
فردا صبح که بیدار شدم برم سرکار ، دیدم خرگوش دراز به دراز وسط قفس افتاده . بابا رو بیدار کردم و کلی اشک ریختم.رفتم مدرسه و همکارا از ظاهرم فکر کردن مریضم...
یه ساعت بعد با بابا اومدی دم مدرسه... وضع روحی تو هم دست کمی از من نداشت. با صدای آروم دم گوشم گفتی مامان... خرگوشم مرد و دوتایی همدیگرو بغل کردیم و زدیم زیر گریه...
من بمیرم برای تو پسرم...نمی خواستم اینطوری بشه...
مامان و ببخش.