اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

اهورای من

وان یکاد

تو وصل بودی به بهشت و من وصل شدم به تو...

بهشت کشیده شد به زیر پاهایم...

کم پیش می‌آید کسی شبیه به تو باشد!

یک‌جور ذوق عجیب و عمیق برای تو دارم که انگیزه‌ی زیستنم را بیشتر می‌کند. تو یک‌ معجزه‌ی قشنگی در جهان من که فکر کردن به تو در اوج مشکلات و ناخوشی‌ها، مرا از حصار بی‌پناهی و اندوه جهانم بیرون می‌کشد. درست مثل نور می‌مانی که وقتی تمام جهانم را تاریکی برداشته، از دور سوسو می‌زنی، نزدیک‌تر می‌شوی و می‌تابی و یخ اندوه و تردید دلم را آب می‌کنی. حضورت معجزه‌ی قشنگی‌ست و من به یمن حضور توست اگر در دل ناملایمتی‌ها هنوز می‌خندم و سرم را با اطمینان و غرور، بالا می‌گیرم! تو زیباترین اتفاق جهان منی و من به حضور تو در جهان خودم می...
29 اسفند 1400

چهارشنبه سوری امسال!

کاش می شد یک امشب ، تمام ِ بی حواسی و شیطنت های جهان را خواب کرد و در فضایی امن ، بی دردسر آتشی روشن کرد و با بیخیالی راحت از رویش پرید... بدونِ ترس از اتفاقاتِ ناخوشایندی که تصورشان هم حالِ آدم را بد میکند! به امیدِ روزی که آخرین چهارشنبه ی سال، جز صدای لبخند، صدای دیگری گوشِ این خیابان های خسته را پر نکند... روزی که تمامِ دردها، غصه ها و مصیبت ها را در آتشِ اتحاد و همبستگی مان بسوزانیم و هربار، سالمان را به وقتِ آرامش و خوشبختی، تحویل بگیریم... چهارشنبه سوری مبارک... ...
25 اسفند 1400

روزهای آخر سال

آخرین روزهای اسفند است ، از سر شاخ این برهنه چنار ، مرغکی با ترنمی بیدار می زند نغمه ... نیست معلومم؛ آخرین شکوه از زمستان است ... یا نخستین ترانه های بهار ؟!!! ...
22 اسفند 1400

اسفند یعنی زمستان رفتنی ست...

اسفند ، اردیبهشتی ترین حالتِ زمستان است ... از همان ماه هایِ خوبِ خدا که جان می دهند برایِ دل را به خیابان زدن های بی هوا و قدم زدن هایِ طولانی ... انگار تمامِ آدم ها ، تن پوشی از مهربانی ، به تن کرده اند و لب های تمامِ عابرانِ شهر ، در صمیمانه ترین حالتِ لبخند است . اسفند ، به گرگ و میشِ صبح می مانَد ، به خورشیدی در آستانه ی طلوع ، و به رنگ هایِ بنفش و سرد و بی روحی ، در آستانه ی سبز شدن ... اسفند یعنی زمستان رفتنی ست ، یعنی بهار ، در راه است ...   ...
20 اسفند 1400

آرزوهای کوچک من برای تو ...

برای امروزت ، آرزوهای کوچک دارم... مثلا اینکه؛ چشم هایت را که باز میکنی، خستگی های دیروزت را، در خواب آرام دیشب جا گذاشته باشی، وتمام تن ات، لبریز باشد از طراوت و سر زندگی ... مثلا اینکه،... یک لقمه نان و پنیر و دلخوشی، صبحانه ات باشد قدم هایی داشته باشی برای رفتن تا موفقیت ... و مادری که ، مثل هر صبح دعای خیر اش بشود بدرقه ی راهت... مثلا اینکه؛ آدم هایی در مسیر امروزت باشند، که حال جهانت را قشنگ تر کنند دلت به بودنِ همراه و هم نفسی خوش باشد و سرت به زندگی گرم ... برایت، آرزوهای کوچکی دارم که شاید حسرت های بزرگ خیلی ها باشد‌‌‌. ...
16 اسفند 1400

تولدم مبارک...

ولی موهایت که شروع به سفید شدن کرد تازه می‌فهمی که زندگی شوخی‌بردار نیست و تو جدی جدی داری پیر می‌شوی! در ذهنت هنوز یک کودک شادابی اما هربار مقابل آینه می‌ایستی و چهره‌ی جاافتاده‌تری از خودت می‌بینی و مسئولیت‌های بیشتری روی شانه‌های خودت حس می‌کنی، ناخواسته از کودک هیجان‌خواه درونت فاصله می‌گیری. هرچه بیشتر پیش می‌روی، احساس می‌کنی باید با جهان و آدم‌ها جدی‌تر برخورد کنی و لبخندهایت کوتاه‌تر می‌شود و سقف آرز‌وهایت بلندتر و در فکر فرو رفتن‌ها و سکوت‌کردن‌هایت بیشتر... گاهی از موهای سپیدت بیزار می‌شوی و گاهی دوستشان داری و گا...
12 بهمن 1400

روز زن مبارک...

ﻣﻦ ﺯﻥ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﺩﻭست ﺩﺍﺭﻡ ﻧﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺷﻢ ﺍﻣﺎ ﺩﻭست دارم... ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﺒﻨﺪ ﺭﻧﮕﯽ ﺭﻧﮕﯽ ﺳﺮﺧﻮﺵ ﻣﯿﺸﻮﻡ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻠﻨﺪ...کوتاه کوتاه ﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﯿﺰ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻭﺭﯼ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﮐﻮﺗﺎه ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻥﻫﺎ همین که با یک موزیک شاد برقصم با یک ترانه ملایم در اوج احساس روم و همنوایی کنم با دلنوازترین سرود زندگی ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﺭﻏﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﺁﺑﯽ ﻭ ﺯﺭﺩ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﻭ ﻗﺮﻣﺰ ﺑﭙﻮﺷﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﻫﻤﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﭘﺪﺭ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭﯼ ﮐﻨﻢ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺷﮏ ﺑﺮﯾﺰﻡ ﺁﺳﺎﻥ بخندم ﻫﻤﯿﻦ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ و اگر تو هم مانند من یک ز...
3 بهمن 1400

اُمیکرون...بیماری ویروسی جدید

اهورا جان ... بالاخره بعد از دو سال تو خونه موندن و مواظبت کردن ، ماسک زدن و فاصله اجتماعی رو رعایت کردن بالاخره شتر کرونا در خونه ی ما هم خوابید . البته تازگی ها سویه جدیدی از کرونا همه گیر شد که اسمش اُمیکرونه...و اول من گرفتار این ویروس شدم ، بعد بابا و بعد هم تو ...خدا رو شکر دوره ی بیماری کوتاه و سه روزه بود ...ولی از درد و عذابش نگم که واقعا وحشتناک بود!😪 برای تزریق سرم چنان سروصدایی راه انداختی و آنچنان گریه می کردی که ترسیدم خدای نکرده دچار تشنج بشی...😐 ...
30 دی 1400

زمستانت گرم...

پاییز گذشت ... می شنوی صدای سرد زمستان را ؟! زمستان ، این پیرمرد خسته و رنجور از راه رسیده...آمده تا به بهانه ی سرمایش ، با آغوش های گرم ، جبران کنیم کمبود عاطفه اهالی این دیار را... آمده تا با نگاه های گرم ، جبران کنیم سردی رفتار این اهالی را... آمده که خوشبختی را جار بزنیم با دو فنجان چایِ گرم و نگاه های پر از عشق... ...
7 دی 1400