اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

روزت مبارک باباجونم...

1398/12/18 0:04
نویسنده : نرگس
123 بازدید
اشتراک گذاری

پدر شدن خیلی جرأت می‌خواهد...
اینکه آدم بپذیرد بی‌وقفه نگران یک نفر باشد، رفاه و آسایش را در بالاترین حد توان برایش فراهم کند، مراقب باشد توی محل کار، حقی را ضایع نکند؛ چون نانی که سر سفره می‌برد روی فرزندش تاثیر خواهد گذاشت، بیشتر کار کند و کمتر هزینه کند تا چیزکی برای آینده فرزندش کنار بگذارد، مراقب تک‌تک رفتارهایش توی جمع یا خلوت باشد چون فرزندش یاد می‌گیرد؛ حتی اگر بیرون از خانه یا توی محل کار هزار و یک حرف ناشایست و رفتار غیرانسانی را تحمل می‌کند.

توی خانه برای فرزندش یک قهرمان تمام عیار باشد، طوری که فرزندش احساس کند پدرم حریفِ تمام دنیاست.

 با وجود اختلاف سنی، بهترین دوست وُ رفیق وُ همبازیِ فرزندش باشد تا او جای دیگری دنبال تخلیه احساسات درونی خودش نباشد.

رفتارهایش در خانه رنگ و بوی ریاست نگیرد تا خانه محل امنی برای فرزندش باشد، تا فرزندش از خانه فراری نباشد.

 با همسرش با مهربانی وُ عشق وُ احترام رفتار کند چون فرزندش، رفتار با معشوقه‌اش را از او می‌آموزد.

همان اندازه که باید در انتخاب مسیر آینده به فرزندش آزادی عمل بدهد، همان اندازه هم باید مثل یک مشاور و متخصص همراهِ او باشد و مراقب باشد چیزی را به او تحمیل نکند.

اگر فرزندش مرتکب اشتباه شد او را سرزنش نکند، زیر بال و پرش را بگیرد و زخم‌هایش را تیمار کند و به او جرأت زیستن و تجربه کردن بدهد.

تازه تمام این‌ تربیت‌ها ‌و دلسوزی‌ها و آینده‌نگری‌ها که تمام شد، نگرانِ این باشد که پس از مرگ من چه بر سر فرزند یا فرزندانم می‌آید...

آری!

این مسئولیت‌های آمیخته به احساس و امنیت و عشق و آرامش و هزار صفت خداگونه‌ی دیگر است که یک مرد را لایق نامِ پدر می‌کند.

و پدر مهربانِ اهورا ...امیر جان !!!

همیشه باش...
بدونِ تو ، دنیا جایِ ترسناکیست...

هم برای من ، هم برای پسرت...

ما زیرِ سایه ی محکمِ مردانه ات،

قدرت می گیریم...

برای  پسرت دعا کن بابای مهربان...
شنیده ام دعایِ پدر ، زود مستجاب می شود...

هر روز روزِ توست
هر روزت مبارک❤️

روز پدره و پسر با طبل پشت در منتظره ...

وقتی برق راهرو روشن میشه، پسر مدام از مامان می پرسه : بابا اومد ؟!

و وقتی مامان میگه احتمالا باباست چوب ها رو محکم تو دستش فشار میده و لبخند میزنه ...

ولی چراغا خاموش میشن و بابا نمی یاد...

آخر سر پسر خسته میشه و به تماشای تلویزیون میاد...

ولی بالاخره باباش میاد... صدای کفش پاش میاد...

پسر محکم رو طبل می کوبه و می خونه روزت مبارک بابا !!! روزت مبارک بابا !!!

چشمای بابا و مامان از این همه عشق پر از اشک میشه ...

و مامان یادش میره از این لحظه هم عکس بگیره ...

در عوض سه تایی همدیگرو بغل میکنن و برای جمع بودن همیشگی جمعشون از ته دل دعا می کنن...!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)