حالا دیگه می تونی...
اهورای مامان؛
دوشنبه یعنی 20 آبان 1392 بعد از زدن واکسن 6 ماهگیت رفتیم تویسرکان.آخر هفته هم که تاسوعا و عاشورا بود...
تو این سفر به مامان جون و بابا جون نشون دادی که ماشالله بزرگ شدی و دیگه می تونی:
♥ بدون کمک بشینی!!!!!!!!
(دقیقا" از 30 مهر 1392 )
♥ با سرعت رو زمین سینه خیز بری!!!!
(زمان دقیق این و نمی دونم ...از 25 مهر با کمک بابا جون و مامان جون یه کم سینه خیز می رفتی و کم کم پیشرفت کردی و الآن تقریبا" 10 روزه که با سرعت به سمت هر چی که رو زمینه سینه خیز میری)
♥ اسمت و که صدا می زنیم برگردی و لبخند بزنی!!!
♥ رو دستات بایستی!!!
♥ وقتی دسدسی می گیم با تمام وجود مشتای بسته تو به هم بکوبی!!!!
آفرین به تو پسرم...بهت افتخار می کنم گلم.
پی نوشت1 :کلی با بابا جون محمد تو دسته های سینه زنی گشتی.بابا جون خیلی دوست داره پسرم!!!!!
پی نوشت2 :اون کلاه و کاور پوشک و مامان جون برات بافته...میبینی چقدر قشنگه!!!!
پی نوشت3 :خاله راضی جونی کلی باهات بازی کرد .ولی خاله مرضی نبودش.جاش خیلی خالی بود.