شب خوش عزیز دل مادر...
مادر دختری ، چوپان بود...
روزها دختر کوچولویش را به پشتش می بست و به دنبال گوسفندها به دشت و کوه می رفت...
یک روز گرگ به گوسفندها حمله می کند و یکی از بره ها را با خود می برد...!!!
چوپان دختر کوچکش را از پشتش باز می کند و و روی سنگی می گذارد و با چوب دستی دنبال گرگ می رود...
از کوه بالا می رود تا در آن گم می شود!!!!
دیگر مادر چوپان را کسی نمی بیند!!!
دختر کوچک را چوپان های دیگر پیدا می کنند...
دخترک بزرگ می شود...در کوه و دشت به دنبال مادر می گردد ، تا اثری از او پیدا کند...
گلهای ریز و زردی را می بیند که از جای پاهای مادر روییده!!!!، آنها را می چیند و بو می کند...
گلها بوی مادرش را می دهند...
دلش را به بوی مادر خوش می کند...
آنها را می چیند و خشک می کند و به بازار می برد و به عطارها می فروشد...
عطارها آنها را به بیماران می دهند ، بیماران می خورند و خوب می شوند...
روزی عطاری از او می پرسد : "دختر جان ، اسم این گل ها چیست ؟!"
و دختر بدون اینکه فکر کند جواب می دهد :
" بو مادران "
این داستان زیبا رو دیشب خوندم...شبی که پاره ی وجودم و برای اولین بار از خودم جدا کردم تا به تنهایی خوابیدن و مستقل شدن عادت کنه!!!
و چقدر این داستان با حال و هوای دیشب من ارتباط داشت...اشک های پی در پی برای جدا شدن از جگر گوشه ام بالش زیر سرم را خیس کرده بود...
به قول مردم این روزها این هم یک چالش دیگر بود که گذراندیم...
و چقدر پسرم صبوری کرد برعکس مادرش...
و هدیه کردن عروسک دلخواهش به او برای خوب بودنش...برای آرام بودنش...برای معصومیتش و برای اینکه بهترین هدیه خدا به ماست!!!