جان جانانم تولدت مبارک...
با عشق می شود گفت سلام...
حال کسی را پرسید...
به گل های باغچه آب داد و اصلا نگران نبود...
این عشق از کجا آمده که معجزه می کند!!!
با عشق می شود به خدا رسید از همین خیابان با همین خنکای شبانگاهی که از سمت این بهار می وزد...
با عشق می شود گفت سلام...
حال کسی را پرسید...
به گل های باغچه آب داد و اصلا نگران نبود...
این عشق از کجا آمده که معجزه می کند...
بوی سیب می دهد و عطر گل محمدی...
یک جور اعتماد به تمام کائنات...
انگار همه عاشقانه ها همصدا شده اند تا ضربان قلب تو را تنظیم کنند و لرزش دست و دل مرا...
با عشق می شود در شب میلاد تو در آسمان، قرص کامل ماه را به فنجان چای مهمان کرد...
من عاشقم...
تو خودِ عشقی...
پس بی دلیل نیست که امشب می شود به خدا رسید ...
اهورا جانم ... جان ِ جانانم ... زادروزت فرخنده و مینو ...
گل پسرم ... اهورای شش ساله ی من...
امسال خودت برای تولدت تصمیم گرفتی و گفتی که تم سگ های نگهبان را دوست داری ، گفتی دوست داری مثل هم کلاسی هایت کیکت را در کنار آنها ببری و ما هم به نظر ارزشمندت احترام گذاشتیم و همه چیز را در خور یک جشن ساده ی کلاسی برنامه ریزی کردیم.
اما وقتی یک روز قبل از تولد ، کیکت حاضر شد ، تصمیم گرفتیم در خانه هم با همان تزیینات عکس بگیریم...
و عکس های تولد در کلاس...
خرسندم از بهاری که اردیبهشتش مال توست و مال ماست با وجود تو...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی