جمعه گردی : ارومیه
پسر نازنینم ،
الآن مدت هاست دارم رمان کلیدر و می خونم ، رمان 10 جلدیِ فوق العاده از آقای دولت آبادی ...و مدت هاست طبق روال همیشه ، با شخصیت های داستان زندگی می کنم و حال و هوای رمان تو زندگی واقعیم تاثیر زیادی داشته ...
امروز تصمیم گرفتیم برای خرید لباس های زمستونیمون بریم ارومیه . توی راه به یه گله شتر برخوردیم و با توجه به حال و هوای رمان کلیدر کلی ذوق کردم که میتونم صحنه های داستان رو با وجود بیابون و شتر و ساربان برای خودم تو دنیای واقعی بازسازی کنم.
و چقدر خوشحالم که پدرت رو دارم ... .اون همیشه باهام همراه بوده ، برای خوشحال کردن من از هیچ کاری دریغ نکرده ، هیچ وقت علایقم و نادیده نگرفته و شاید با بعضی از اون ها خیلی موافق نبوده ولی مخالفت هم نکرده ...اهورا ، امیدوارم تو هم تو زندگی آینده ات، برای همسرت مردی بشی مثل پدرت!
خلاصه کلی تو بیابون و بین شترها گشتیم و لذت بردیم ... بعدم ساعتی کنار دریاچه ی ارومیه نشستیم .
و از بازار گردی هامون عکسی ندارم ، چون سخت مشغول انتخاب کاپشن و لباس بافت و ... بودیم.