روزی میاد که...
تا چشم به هم زدم پسرم 250 روزه شد...
چه زود گذشت!!!!
حالا هم تا چشم به هم بزنم،
روزی میاد که لباس فرم مدرسه شو تنش می کنه و با موهای برس زده و مرتبش آماده میشه که برای اولین روز بره مدرسه...
و من؛
دوربین به دست راهیش می کنم و دلم غنج میره که بدونم تو کلاسشون چی میگذره؟؟؟!!!!
روزی میرسه که با یه کارت دعوت میاد سراغم تا ازم اجازه بگیره که بره جشن تولد دوست صمیمیش بدون حضور من...!!!
و من؛
دلم می لرزه که بدونم چی خورده و چی کرده!!!!!
یه روز میاد که با چشمای کنجکاو و منتظر میاد میشینه روبه روم و با اشتیاق گذشته رو مورد سوال قرار میده تا برسه به اولین روز آشنایی من و باباش...
روزی میرسه که گوشی تلفن و برمی داره و ساعت ها با دوست جون جونیش گپ می زنه ...
و من؛
دلم ضعف میره که بدونم چی پچ پچ میکنه...
یه روزم میاد که حوصله نداشته باشه و ترجیح بده بره تو اتاقش و ساعت ها با خودش خلوت کنه...
و من؛
دلم پر بکشه که بدونم تو سرش چی می گذره!!!!
یه روز هم میرسه که خودش به تنهایی برای خودش تصمیم می گیره و شاید نظر ما رو هم تو تصمیمش لحاظ نکنه...!!!
و من؛
دوست ندارم اون روز حالا حالاها برسه...
آره...دیروز اهورا جونم 250 روزه شد و چشم به هم بزنم 25 ساله میشه...
پی نوشت:اهورا جونم تو عکسای 250 روزگیش دندونای پایین و بالاشو نشون داده!!!!