ماجراهای اهورایی!!!!
اهورا کوچولوی من داره بزرگ میشه و ماجراساز...
همیشه خونه ی مادرجون اهورا که میرفتیم با خیال راحت می خوابوندمش روی تخت و یه پشتی گنده می ذاشتم کنار تخت که خدای نکرده اهورا غلت نزنه و یه بالش هم پشت پشتی که یهو پشتی نیفته!!!!
چند وقت پیش هم همین کارو کردم و با خیال راحت در اتاق و بستم و رفتم سر سفره شام...همین طور که مشغول خوردن بودیم دیدیم یکی گفت..آوووووووووووووووو!!!!!
اهورا بود!!!!!
دویدم ببینم چطوری از تخت پایین اومده!!!!دیدم پشتی رو انداخته رو بالش و از روش سُر خورده اومده پایین. در و باز کرده و اومده پیش ما!!!!!
حالا دیگه تا میرسه به تخت پای چپ شو می ندازه رو تخت و خودش و می کشه بالا!!!!حتی دیگه نمی تونم بذارمش تو روروئکش چون از اون هم خودش و میکشه بالا!!!!
دندون ششمش هم 24 بهمن ماه دراومد!!!
دیروز داشتم موهاش و شونه میزدم ...شونه رو از دستم گرفت و بردش تو دهنش...گفتم نه مامان جون...شونه رو نمی خورن...
زود گفت: خخخخخخخخخخخ...خــــــــــــــــــــــــــــــــــــخخخخخ
گفتم آره گلم...خخخخ
شونه رو به موها می زنن...من و ببین...بعدم موهامو شونه زدم...شونه رو از دستم گرفت و کوبید تو سرش!!!!
هر چی بگم نخور می گه خخخخخخخخخخخخخ...خخخخخخخ....
وقتی بابا از خونه بیرون میره اهورا گریه میکنه و هی میگه بابابابابابابا..........بعدم میره میشینه پشت در و با دستای کوچولوش به در می کوبه...
وقتی هم گرسنه میشه می گه: مــــــــــــــــــــــــــــــامــــــــــــــــــــــــــــــــا!!!!!
گوشی مبایل رو هم تا برمیداره من میگم الو؟؟؟!!!!!!!!!!!!!زود گوشی رو میذاره رو گوشش!!!!
آرزویم این است که بهاری بشود روز و شبت...
که ببارد به تمام رخ تو بارش شادی و شعف...
و من از دور ببینم...
که پر از لبخند است...
چشم و دنیا و دلت...