اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

برای تمام نی نی وبلاگی ها

  به پایان سال رسیدیم. بیایید برای هم دعا کنیم؛ دعا کنیم برای جاودانگی سایه ی مادر... همیشه سبز ماندن نگاه  پدر... سلامتی همسر و خواهر و برادر و فرزند؛ برای دل دوستانمان دعای روشنی کنیم. دعا کنیم برای قلب مهربان همسایه... دعا کنیم برای تمام بیمارانی که چشم به خدای الشافی دوخته اند... دعا کنیم برای تمام آنانی که سفره خالیشان را به حرمت مهربانی خدایشان شکر میگویند! دعا کنیم برای دل کودکانی که جای خالی پدر گوشه سفره هفت سینشان به چشم میخورد اما لبخند میزنند برای دل مادر و به پاس شکر خدایشان. و دعا کنیم برای تمام کسانی  که این روزها زیر بار جنگ و بی عدالت...
29 اسفند 1396

تولدت مبارک...

تو را می‌خواهم...   برای پنجاه سالگى... شصت سالگی... هفتاد سالگی... تو را می‌خواهم... برای خانه‌ای که تنهاییم... تو را می‌خواهم برای چای عصرانه... تلفن‌هایی که می‌زنند و جواب نمی‌دهیم... تو را می‌خواهم برای تنهایی... تو را می‌خواهم وقتی باران است... برای راه‌پيمايى آهسته‌ی دوتایی... نیمکت‌های سراسر پارک‌های شهر... برای پنجره‌ی بسته...  وقتی سرما بیداد می‌کند... تو را می‌خواهم... برای پرسه زدن‌های شب عيد... نشان كردن يك جفت ماهی قرمز... تو را می‌خواهم... برای صبح، ب...
29 اسفند 1396

چهارشنبه سوری مبارک...

باید با ذهنی پاک و امیدوار به استقبالِ سالِ جدید رفت...   امشب بوته ای بردار و آتشی روشن کن به جادویِ جذبِ آتش باور داشته باش   بگو زردی و بلا و درد را از تو بگیرد  و سرخی و شادی و امید به روزگارت ببخشد ای آتشِ جاوید و دیرینه زردیِ من از تو سرخیِ تو از من چهارشنبه سوری تان پیروز ❤️   پ . ن : امسال چهارشنبه سوری دلگیری بود برامون پسرم. چون پدرجون به خاطر بیماری قلبی شون بیمارستان بستری بودن و بابا هم پیش شون بود. قراره بعد از عید قلب شون تحت عمل جراحی قرار بگیره . خلاصه که بی حوصلگی و دلتنگی اجازه نداد مراسم چهارشنبه سوری رو انجام بدیم ... انشالله سال بعد...
28 اسفند 1396

روزت مبارک مادر...

مادرم مدرک پزشکی ندارد ؛ ولی دست هایش کاری می کنند که هزار قرص و دوا نمی کند ... شماره نظام مهندسی ندارد ؛ ولی از منِ ویرانه با حرف هایش یک آدم نو می سازد... نقاش نیست ؛ ولی با یک کلام ، لبخندی روی لب هایم می کشد که هزار نقاش از پس کشیدنش برنمی آیند... ندیده ام توی استدیوی ضبط صدا وقت بگذراند ؛ ولی آهنگ صدایش از هر موسیقی گوش نوازتر است... مادرم سرآشپز و رستوران دار نیست ؛ ولی عطر و طعم غذاهایش هوش از سر می پراند... بهشت را زیر پایش ندیدم ، ولی شک ندارم بهشت زیر پاهایش نیست... بهشت نعمت وجودش است... روزت مبارک مادر... ...
24 اسفند 1396

اسفند را با کفش های کتانی قدم بزن...

هیچ وقت اسفند را این مدلی دوست نداشتم... نه حال و هوای خرید کردنش را دوست داشتم ، نه این هول و ولا و تکاپویی که به جان آدم می اندازد...!! ما آدمها توی اسفند بیشتر از هر وقت دیگری خسته ایم ، اما نمی دانم چرا به جای اینکه نفسی تازه کنیم ، سرعت مان را بیشتر و بیشتر می کنیم ،تا هر طور شده مثل قهرمانِ دوی ماراتن ، از خط پایان این ماه عجیب و غریب بگذریم... اسفند را باید نشست... باید خستگی در کرد... باید چای نوشید... یازده ماه تمام ، دردها ، رنجها و حتی خوشی ها را به جان خریدن که الکی نیست...هست ؟! چطور می شود با حجم این خاطرات و دلتنگی هایی که روی دل آدم سنگینی می کنند ، مغازه ها را...
10 اسفند 1396

تولدم مبارک...

می گم پسرم...؛ اگه از بقیه تاریخ تولدمو بپرسی ، ظاهرمو اگه نگاه کنی ، شناسنامه مو که ببینی ، همه یه تاریخ مشترک از چند سال پیش و میگن... اما از خودم که بپرسی ، آدرس اون روز ظهری رو بهت می دم ، که چشمای قشنگت و به روی این دنیا باز کردی و من و بابا رو به دنیای روشن خوشبختی آوردی!!! پسرم ... من متولد ِ هزار و روشن چشمای توام...!           ( امیر عزیزم ، ممنونم...و خدا رو شکر که دارمت...) ...
12 بهمن 1396

زندگی را باید زندگی کرد...

اهورایم... زندگی را ورق بزن... هر فصلش را خوب بخوان ... با بهار برقص... با تابستان بچرخ... در پاییزش عاشقانه قدم بزن... با زمستانش بنشین و چایت را به سلامتیِ نفس کشیدنت بنوش... زندگی را باید زندگی کرد... آنطور که دلت می گوید... مبادا زندگی را دست نخورده برای مرگ کنار بگذاری... زمستانت خوش...روزهایت برفی و سفید...           ...
1 دی 1396

یلدایت مبارک...

دو قدم مانده که پاییز به یغما برود این همه رنگ ِ قشنگ از کف ِ دنیا برود هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد دل ِ تنها به چه شوقی پی ِ یلدا برود؟ گله هارابگذار! ناله هارابس کن! روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی! زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را   فرصتی نیست که صرف گله وناله شود! تابجنبیم تمام است تمام!! مهردیدی که به برهم زدن چشم گذشت.... یاهمین سال جدید!! بازکم مانده به عید!! این شتاب عمراست ... من وتوباورمان نیست که نیست!! زندگی گاه به کام است و بس است؛ زندگی گاه به نام است و کم است؛ زندگی گاه به دام است و غم است؛ ...
30 آذر 1396

یک روز خوب با ایلیا...

پسرک عزیزم اهورا... دایی جواد ِ بابا امروز دعوت مون کرد به یه سفره خونه ی با صفا و دنج. خیلی خوش گذشت... مخصوصا به شما که با دوستت ایلیا کلی بازی کردی و دویدی و پریدی ...😉                 ای جانک خندانم ؛ من خوی تو می دانم... تو خوی شکر داری، بالله که بخند ای جان...   ...
23 آذر 1396