اهورااهورا، تا این لحظه: 11 سال و 10 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

هفت سین امسال مون...

1.❤️  سایه پدر و مادر بر سرمون 2.❤️ سلامتی جسم و جانمون         3.❤️ سرسبزی همیشگی خونه مون 4.❤️ سخاوت دل هامون           5.❤️ سرنوشت زیبا در تقدیرمون 6.❤️ سبد سنبل تو نگاهمون      7.❤️ سیب لبخند بر لبهامون          ...
28 اسفند 1397

چهارشنبه سوری امسال...مدرسه!

ایرانیان در شب چهارشنبه سوری ، گاه سه کپه آتش به نشانه ی سه پند بزرگ ایرانیان باستان...  "پندار نیک ، کردار نیک ، گفتار نیک" و یا هفت کپه آتش به نشانه ی هفت امشاسپندان فراهم می کردند...! و جشن می گرفتند... پسر خوبم... در جشن چهارشنبه سوری برایت آرزو می کنم، همواره ؛ پندارت نیک ، کردارت نیک و گفتارت نیک باشد... ...جشن چهارشنبه سوری اهورا ، مدرسه ، در کنار هم کلاسی هایش...                     ...
26 اسفند 1397

شب آرزوها ...

  فرزند بی همتایم...   شب آرزوهاست... قاصدکی به دست باد دادم!!! و عهد بسته ام تا رسیدنش به مقصد برایت دعا بخوانم؛ نگاهت به آسمان باشد چرا که من … چرا که من … بهترین آرزوها را برایت به قاصدک سپردم تا به خدا برساند...   ...
16 اسفند 1397

روز مادر مبارک...

مادر که باشی نباید سرما بخوری ، یا اگه هم سرما خوردی باید زودتر خوب بشی... مادر که باشی نمیتونی تب کنی ، دیگه چه برسه به اینکه لرز هم بکنی!!! یا اگر هم تب و لرز کردی باید سعی کنی خیلی حالت تب و لرزت رو بچت نبینه ؛ آخه ممکنه بترسه و نگران بشه اینطوری بیشتر بهت بچسبه و ممکنه اون هم سرما بخوره. مادر که باشی خیلی وقت نداری بشینی و بری تو هپروت و واسه خودت باشی... مادر که باشی وقتی هم عصبانی میشی و داد و بیداد راه میندازی ، بعد که بچت میخوابه می شینی به صورت معصومش نگاه میکنی غصه می خوری که چرا نتونستی جلوی خودت رو بگیری !!!! مادر که باشی گاهی لحظه شماری میکنی که بچت بخوابه بعد که میخوابه و خوابش طولانی میشه دلت براش تنگ میشه!!!! ...
6 اسفند 1397

تولدم مبارک...

تولدم مبارک ... در زمستانی که دوازدهمین روز از بهمنش سهم من است...و چه روز زیبایی برایم رقم زدی امیر جان... مثل هر سال زیبا و به یاد ماندنی...جشنی کوچک در کنار تو و میوه ی باغ زندگی مان اهورا... خوردن نهاری دلچسب در گوشه ای دنج ، تماشای فیلمی زیبا در سینما و هدیه روز تولدم... کتاب هایی که دوست داشتم بخوانمشان و تو آنها را به من هدیه کردی ... از تو ممنونم به خاطر مهربانی های بی اندازه ات و به خاطر قلب صاف و یکدستت که به من داده ای. بودن با تو را با تمام زیبایی های دنیا عوض نمی کنم. من خوشبخت ترین زن روی زمین هستم... چون تو را دارم و اهورا را !!!و این یعنی همه چیز...         ...
12 بهمن 1397

سفر زمستانی...

نازنین پسرم ؛ اهورا... ناگهان و یهویی تصمیم گرفتیم سری به مامان نسرین و بابا جون بزنیم و برای همین رفتیم تویسرکان . چند روزی اونجا موندیم و در برگشت مامان و بابا رو هم با خودمون آوردیم. اونا هم دوهفته ای خونه ی ما بودن و بعد همه با هم رفتیم تهران... خلاصه که این چند وقت خیلی مشغول بودیم. در کنار عزیزان بودن لذتی داره که آدم نمی تونه وصفش کنه... جلیقه ی سورمه ای رو مامان نسرین برات بافته ... یکی برای تو ، یکی هم برای مانی!                     ...
5 بهمن 1397

دوستان صمیمی...

پسرم اهورا ؛ چقدر زود دوست صمیمی پیدا کردی و چقدر زود نسبت به نشستن همیشگی در کنار آنها عادت کردی...تمام تعریف های این روزهایت پر است از اسم سبحان و آرین. چقدر دوست دارم این دلبری هایت را ؛ وقتی از کارهایتان از مدرسه می گویی . دوست دارم همان لحظه بپرم و محکم در آغوشت بکشم و محکم تر ببوسمت ، اما تو با آن لبهای کوچکت تند تند تعریف می کنی و نمی توانم صحبتت را قطع کنم... اسم فامیل سبحان " لالی " ست که تو به اشتباه عالی می گویی... مدام ...سبحان عالی این طور ، سبحان عالی آنطور...! من قربان تو و دوست های صمیمی ات ... من قربان سبحان عالی گفتنت ... من قربان شیرین زبانی هایت... یکی یکدانه ی من ... اهورا!   ...
24 دی 1397

بیدار شو جان ِ دلم...

بیدار شو جان ِ دلم... پلک هایت را بگشا... خورشید یک بار دیگر ، برای دیدن چشم های زیبایت طلوع کرده است...! و منی که دست زیر چانه زده، کنارت نشسته ام...  تا پلک باز کنی و چشم های همیشه جذابت را زودتر از خورشید نظاره گر باشم... بیدار شو جان ِ دلم... بیدار شو... من و خورشید را بیشتر از این منتظر نگذار...       ...
13 دی 1397

افتادن اولین دندان شیری...

همه چی با یه سرماخوردگی ساده شروع شد... شنبه بود و من کلاس نداشتم. اهورا رو بیدار کردم تا آماده شه و با بابا بره مدرسه ولی با بی حالی گفت که گلوش درد می کنه. دستم و رو پیشونیش گذاشتم و فهمیدم که خیلی تب داره...سریع بردیمش پیش دکتر و  دارو بهش دادیم ولی هر ساعت حالش بدتر و بدتر می شد. شب تب شدیدی کرد و برای اولین بار دیدم که هذیان میگه!!! تا صبح دو تایی بیدار موندیم و هر کاری کردیم تا تبش پایین بیاد ... هر وقت اهورا مریض میشه من بدترین لحظه های عمرم و تجربه می کنم... پر از دلهره... پر از اندوه... با چشمهایی پر از اشک و دلی بی تاب... متاسفانه اهورای من به بیماری ویروسی خطرناکی مبتلا شده بود و خدای مهربون کمک کرد که اتفاق بدی براش...
10 دی 1397