اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

همدل با مامان نسرین...

پسرم ، پسر مهربانم ، مامان نسرین بعد از عمل جراحی و سپری کردن دوره نقاهت ، و بعد از گذروندن سومین جلسه ی شیمی درمانی به تویسرکان رفت ، چون هم خیلی دلتنگ مادرجون و آقاجان شده بود و هم دلتنگ خونه ی خودشون ... قرار شد ما بریم پیششون بمونیم. بابا امیرت برای اینکه مامان نسرین راحت باشه و خوب استراحت کنه و یه موقع معذب نباشه با ما نیومد و من و تو با اتوبوس راهی همدان شدیم. اول که رفتیم روحیه مامان داغون بود ، ولی رفته رفته با حضور ما و محبت های بی دریغ فامیل حالش بهتر شد ... تقریبا دو هفته تا جلسه بعدی درمان وقت داشتیم و ما هم کل این مدت پیش بابا و مامان بودیم. امیدوارم سایه پدر و مادر از سر هیچ بچه ای کم نشه...
17 مرداد 1398

آخر هفته ... سفر یک روزه به مهاباد!

آخرِ هفته که شد ؛ دلت را به دلِ خیابان بزن ... با بیخیالیِ جاده همراه شو ... فراموش کن هفته ات چطور گذشت ، مهم نیست شنبه قرار است چه اتفاقاتی بیفتد ، و مهم نیست چقدر مشغله رویِ هم تلنبار شده ... روزهایِ رفته را به بادِ فراموشی بسپار ... و روزهایِ نیامده را به خدا ... چای ات را کمی آرام تر و سرخوش تر از همیشه بنوش ، جوری که سقفِ دنیا هم اگر ریخت ؛ آب در دلِ لحظه هایت تکان نخورَد ... آدم نیاز دارد گاهی عینِ خیالش نباشد ... آدم نیاز دارد برای یک روز هم که شده ؛ به خاطرِ خودش نفس بکشد!!              ...
11 مرداد 1398

چله ی تابستان مبارک...

امروز چله ی تابستان است... و چله نشینی قرار مقدسی است... آرزو می کنم ، تمام زندگی ، به دلگرمی امروز باشی ... و اگر حاجتت دیر شد ، قرار چله ای بگذار با آسمان ... به ذکری !!! تا وقتش زودتر برسد... ...
10 مرداد 1398

واکسن 6 سالگی اهورا!

تا شش سال قبل هفته ای حداقل دو فیلم میدیدم... دنبال کتابهای جدید بودم. به تمام کارهایم می رسیدم... سر ِساعت میخوابیدم، به موقع بیدار میشدم. هر وقت دلم میخواست یک لیوان چای برای خودم درست میکردم و می نشستم کتاب می خواندم . در ماشین فقط به موسیقی مورد علاقه ام گوش میدادم... شب تصمیم میگرفتم و صبح اجرا میکردم. الان که نگاه میکنم می بینم تعداد فیلم هایی که در این شش سال دیده ام به تعداد انگشتان دستم است!!!  اما سیزده بار باب اسفنجی آشپز میشود را دیده ام.! اگر روزی پلنگ صورتی نبینم روزم شب نمی شود.! آنقدرکتابهای حسنی نگو بلا بگو را خوانده ام که حفظ شده ام. شب با هزار دردسر تصمیم ...
9 مرداد 1398
2140 34 25 ادامه مطلب

کوهنوردی جمعه همراه با تو...

اهورای پرانرژی ِ من... جمعه روزی نیست که فقط بخواهیم به شب برسانیم و تمامش کنیم... جمعه روز دوست داشتن و دوست داشته شدن است. همان روزی که... باید تمام کاستی های هفته را برای آنکه دوستش داریم ، جبران کنیم!!! جمعه هایمان را هدر ندهیم ... حیف است !!! عشق را خوش نمی آید ... خدا را هم...               ...
4 مرداد 1398

کاش می شد...!

پسر بی همتایم... کاش می شد با چشم‌های من خودت را تماشا کنی تا بدانی چقدر زیبایی! کاش می شد با گوش‌های من خودت را بشنوی تا بدانی چه آرامشی در صدایت ریخته! کاش می شد با پاهای من با شوق به سمتِ خودت قدم برداری و کاش می شد با دست‌های من دست‌ خودت را بگیری! کاش می شد با قلبِ من خودت را دوست بداری... اما نمی شود و تو هرگز نمی دانی... نمیدانی چگونه میشود عاشقت شد و از این عشق مُرد! تو نمیدانی!             ...
2 مرداد 1398

تولد دوست صمیمی...

یه کیک خیلی خوش طعم، با چند تا شمع روشن! یکی به نیت تو ، یکی از طرف من... الهی که هزارسال همین جشن و بگیریم!!! به خاطر وجودت  ،به افتخار بودن... سبحان جون... دوست خوب و جون جونی اهورا تولدت مبارک...             پ. ن : اهورا جونم...مامان سبحان تولدش و تو کلاس زبان گرفته بود و خیلی هم به شما خوش گذشت... برای کادوی تولد هم یه موتور برای سبحان خریدیم و یکی شبیه اونم برای خودت.دیگه اینکه بعد از تولد ، سبحان و آوردی خونه مون و تا شب کلی با هم بازی کردین...وقتی اینجوری سرگرمی و از بازی با دوستت لذت ...
27 تير 1398

آغاز به یادگیری موسیقی...

پسر ماه رویم ، اهورا... بیان احساساتی که نه در نوشتن می گنجد ، نه در بیان  و نه در نقاشی ، تنها در موسیقی خلاصه می شود... و یادگیری موسیقی و زدن ساز برای تو عزیز من مصادف است با هوش بالاتر و یادگیری و درک بهتر ، داشتن احساسات رقیق تر و زندگی شادتر...من و بابا هم عاشق موسیقی هستیم و بسیاری از خاطرات شیرین زندگی مان با موسیقی تداعی می شود.امسال دیدیم وقت آن رسیده که به یادگیری این رشته ی هنری زیبا بپردازی ... پسرکم... می دانی !رسالت برای من ، نه خرید آن چنانی ، نه کلاس های آموزشی این چنانی ، نه خانه ی بزرگ ، نه پول زیاد و نه هیچ چیز دیگر از این دست ، برای تو نیست... در باور من ، تنها رسالت ِ من و بابا ، ساختن زندگی...
22 تير 1398

بی تو آب خوش از گلوی لحظه‌هایم پایین نمی‌رود...

تابستانی که تو را کم داشته باشد که تابستان نیست...     تو باید باشی... کنار تمام اتفاقات حال خوب کن دنیا...     کنار لیوان پر از آب هندوانه‌ی شیرین و خنک و رقص قالب های کوچک یخ کنار فالوده های پر از آبلیمو... که عطر کوچه پس کوچه های شیراز را می‌دهند...     کنار بستنی قیفی هایی که آب می‌شوند و دستانی که غرق کنار آفتاب گرم و طلایی رنگی که از پنجره سرک می‌کشد... به هوای چشم ‌هایت...     تو باید باشی... برای خاطر دل میزی که جز ما صندلی‌های...
21 تير 1398

خنده هایت زیباست...

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست؛ شاید آن خنده که امروز، دریغش کردیم، آخرین فرصت خندیدن ماست هر کجا خندیدیم، زندگی هم آنجاست زندگی شوق رسیدن به خداست خنده کن بی پروا خنده هایت زیباست...           ...
12 تير 1398