یادش بخیر...
یادش بخیر اون وقتا که بچه بودیم،
مادر حدود دو ساعت زودتر از اذان صبح بيدار ميشد.
صداي دعاي سحر از خونه ی ما و خونه ی تمام همسایه ها به گوش ميرسيد .
غذا حاضر و آماده... بوي غذا مشام را نوازش ميداد اما گويي قدرت گرمي و نرمي رختخواب بيشتر بود كه ما بچه ها را ميچسباند به خودش !!
و اين صداي مادر بود كه بارها و بارها بيدارت ميكرد و با اينكه مادر وعده " بيدار شو سحريت را بخور بعد برو دوباره بخواب!! " را ميداد ، باز هم خواب را ترجيح ميداديم !!
گويي گوشهايمان فقط تيز شده بودند كه از ميان صداي مادر كه مرتب در تكاپوي بيدار كردن بچه ها بود تنها از لابه لاي دعاي سحر صداي گوينده راديو را بشنود كه ميگويد : " روزه داران عزيز ! تا اذان صبح به افق همدان ده دقيقه ديگر وقت باقيست "
و چه كيفي ميداد كه تا لحظه اي كه موذن " الله اكبر " را بگويد در حال خوردن و نوشيدن باشي !!
اصلا" كل سحري يك طرف و آن لحظه نهايي به يك طرف كه هر كدام به طرفي براي نوشيدن آب و چاي و ...
و صحبت های هر روز مادر كه كمي زودتر بلند شويد كه تا لحظات آخر مشغول خوردن نباشيد ، هيچ وقت گوش شنوايي نداشت .
و اكنون ...
و در سحرهاي اينروزهاي همه ی ما اين صداها ، اين صداهاي دوست داشتني ديگر شنيده نميشوند و سحرهايمان بيشتر به سكوت ميگذرند ، سكوت و سكوت.......
اعتراف ميكنم...
اعتراف ميكنم كه دلم لك زده براي آن دقايق و آن صداها!
براي اينكه مادر براي سحر بيدارم كند !
برای بوي سحري با دستپخت ناب مادرانه !
و براي جنگ و جدالهايمان در نوبت مسواک زدن !
براي آن روزه هاي معصومانه .
و براي آن لحظه هاي ناب .