اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

شعری برای تو

پسرم دنیا بزرگه ولی تو یه دل بزرگ تر از دنیا داری عزیزم با این چشای مهربون تو دل هر کی که خوبه جا داری       پسرم دنیا بزرگه ولی من تو رو هر جایی که باشی می بینم برات از قشنگ ترین باغ زمین گلای مهربونی رو می چینم       پسرم خدای مهربون ما بچه های خوب و خیلی دوست داره وقتی که از آسمون بارون میاد براشون خوابای رنگی میاره       وقتی تو تو خواب می خندی می دونم یه فرشته داره نازت می کنه یه فر...
9 مرداد 1392

حمام اهورا

پسر قشنگم،دیروز با بابا بردیمت حموم.کلی خندیدی...از حمومم که اومدی خوابیدی.اینقدر خسته بودی که تا شب چشماتم باز نکردی!!!حتی شیرت و هم با چشمای بسته خوردی!! عکسای دیروزو واست میذارم اینجا... بوووووووووووووووووووس                         ...
8 مرداد 1392

اهورای آریایی

زاده پاک اهـــورا ، از نژاد آريـــانم تير آرش در کمانم، نام ايران بر زبانم سرکشم چون کوه آتش، آتشم، آتشفشانم چون سياوش پاک پاکم، همچو رستم پهلوانم، کاوه ام تارپود کاويانم، من ز ماد و از هخايم، از ارشک، ساسانيانم، مازيارم، بابکم من رهبر آزادگانم، جشن يلدا، جشن نوروز هم مهرگانم                                   ...
6 مرداد 1392

مشخصات اهورا خان...

پسرم اهورا: ♥ وزنش موقع تولد 3کیلو و140 گرم،پایان 1 ماهگی 4 کیلو و 800 گرم و پایان 2 ماهگی 5 کیلو و 600 گرم بود. ♥ قدش موقع تولد 48 ،پایان 1 ماهگی 55 و پایان 2 ماهگی 59 سانتی متر بود. ♥ دور سرش موقع تولد 35،پایان 1 ماهگی 37 و پایان 2 ماهگی 39 سانتی متر بود. ♥ وقتی به دنیا اومد ناخن انگشت شستش سه گوش بود... ولی به مرور درست شد و الآن خیلی هم قشنگه. ♥ 32 روز از تولدش گذشته بود که توسط دکتر امیر ظهیری ختنه شد. بچه ام خیلی اذیت شد...خدا رو شکر که گذشت... ♥ روز پنجمش دو تا مامان بزرگ ها بردنش بیمارستان که ازش تست تیروئید بگیرن.به پاشنه ی پای کوچو...
28 تير 1392

دومین ماهگرد تولدت مبارک...

پروردگار یکتا ،خدای مهربونم   پسر زیبای من بسته شده به جونم   اینقدر دوستش دارم که نمیاد به زبونم   اگه یه وقت نباشه من زنده نمی مونم   خدا جونم...   پسرمن شیرینه،   دلنشینه   توی خونه م نگینه   تودنیا بهترینه   گلی توزندگیمه   عاشق اون چشاشم   خدایا کاری بکن ، مامان خوبی باشم   پسرم دوماهه شدی...   مبارکه!!!!         ...
20 تير 1392

ماجرای عکس چهلم اهورا!!!

وقتی اهورا 40 روزه شد ،ما تصمیم گرفتیم برای گرفتن اولین عکس هنری از پسرمون به آتلیه بریم... ظهر رفتیم خونه خاله عارفه.آخه برای نهار اونجا دعوت بودیم...بعد از نهار قرار شد اهورا رو ببرن حموم چهل روزگی.بابا امیرش همراه با مادر بزرگ اهورا رو بردن حموم... وقتی اهورا از حموم اومد بیرون شیر خورد و خوابید!!!ولی این خواب چنان سنگین بود که هر چی ما باهاش بازی کردیم،صداش زدیم،دستاش و گرفتیم،تکونش دادیم و... بیدار نشد که نشد.البته هر 2 ساعت شیر شو می خورد ولی با چشمای بسته...     ما هم کلی ناراحت بودیم.آخه می خواستیم از روز چهلم حتما" عکس داشته باشیم!!!با عکاسی تماس گرفتیم گفت تا ساعت 10 شب...
29 خرداد 1392

و 40 روز از تولد اهورا گذشت...

اهورای  عزیزم پسر نازنینم با معجزه وجود تو در زندگی ام ، تمام لحظه های عمرم بدرقه نفس کشیدنت شد......    اکنون 40 روز است که با گریه هایت گریه کردم و با خنده هایت خندیدم برای آرامشی که از وجود تو دارم خدا را شاکرم   40 روزگی مبارک عزیزترینم   ...
28 خرداد 1392

پسرم یک ماهگی مبارک...

تا عشق آمد ، دردم آسان شد خدا راشکر ! مادر شدم ، او پاره ی جان شد خدا را شکر! شوق شنیدن ریخت حتی گریه اش در من... لبخند زد ، جانم غزل خوان شد... خدا را شکر ! من باغبان تازه کاری بودم ، اما او یک غنچه ی زیبا و خندان شد... خدا را شکر! او آمد و باران رحمت با خودش آورد! گلخانه ی ما هم گلستان شد... خدا را شکر! سنگ صبورم ، نور چشمم ، میوه ی قلبم! شب را ورق زد ، ماه تابان شد... خدا را شکر ! مادر شدن یک امتحان سخت و شیرین است... دلواپسی هایم دو چندان شد... خدا را شکر !   پسر زیبایم...اولین ماهگرد تو...
20 خرداد 1392

سفر نامه ،تویسرکان

پسر عزیزم... اولین مسافرت شما به همدان (تویسرکان)بود...  وقتی 12 روزه شدی، همراه باباجون و مامان جون رفتیم تویسرکان.18 روز اونجا بودیم.خاله ها واسه تولدت نیومدن،آخه امتحان پایان ترم داشتن...کلی واست ذوق کردن،ولی مامان جون اصلا" اجازه نمی داد بغلت کنن.می گفت خیلی کوچولویی... حتی کسی نمی تونست ببوسدت پسرم!!! اینم چند تا از عکسای شما تو خونه ی مامان جون اینا:     وقتی 1 ماهه شدی بابا با مادرجون و پدر جون و عمه و مبینا اومدن دنبالمون.نمی دونم چرا همش اتفاقای بدبد می افتاد!!!مثلا" روزی که می رفتیم همدان (گنجنامه) بابا تصادف کرد...یه کم دیگه رفتیم رو یه سنگ گنده...
17 خرداد 1392