بی تجربگی مامان...
پسر عزیزتر از جونم...
دیروز از اون روزهای گرم شهریور بود.پس تصمیم گرفتیم برای گردش بریم بیرون شهر...تو راه با اینکه کولر ماشین روشن بودش ولی نور خورشید چنان داغ بود که خنکی کولر وتحت الشعاع خودش قرار می داد!!!!!!!!
رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به یه جای سرسبز و قشنگ با هوای عالی!!!!!!!!!!!انگار که یه تیکه از بهشت بود واقعا"...یه کم که مستقر شدیم و سفره ی نهار و پهن کردیم،باد شروع به وزیدن کرد و آسمون ابری شد و هوا فوق العاده سرد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خدا رو شکر،2-3 تا بلوز آستین بلند برات برده بودم.ولی کلاه نبردم!!!!!!!!!!!آخه اصلا" به فکرم هم خطور نمی کرد که هوای داغ امروز یهو تا این اندازه سرد بشه!!!!!!!
خلاصه آخرش مجبور شدم شلوارتو سرت کنم!!!!!!!!!!!!!
این شکلی شدی:
اهورا:آخه مامان من این چه کلاهی بود سر پسرت گذاشتی آخه!!!!!!
بعدم می گن این نی نی ها همش غر میزنن...
نه،ترو خدا الآن حق دارم غر بزنم یانه؟؟!!!!!!