این روزها!!!
پسر نازنینم...
دقیقا" از سه شنبه هفته ی پیش مریض شدی!!!!با چند تا سرفه شروع شد ؛ همون روز سریع بردیمت پیش دکتر . دکتر گفت سرما خوردی و برات دارو نوشت...
هر روز سرما خوردگی شدید تر می شد!!!صدای نازت گرفته بود و به شدت سرفه می زدی...وقتی به اون چشمای قشنگت نگاه می کردم که با بی حالی اطراف و می کاوید دلم خون می شد!!!
تو این مدت دو شب خیلی سخت داشتیم...که تا صبح نخوابیدی و فقط گریه کردی!!تا اونجا که مجبور شدیم ساعت 4 صبح ببریمت بیمارستان!!
پسرم چنان گریه می کردی که صورت ماهت غرق اشک می شد...همش با خودم می گفتم کاش به جای تو من مریض می شدم...همش خودم و سرزنش می کردم که چرا بیشتر مراقبت نبودم!!طفلکی بابا هم دست کمی از من نداشت...
شیر نمی خوردی...نمی خوابیدی...بی تابی می کردی!!!
و من با چشمای خودم می دیدم که چطوری ذره ذره آب میشی!!!همه ی تلاشمون و کردیم که زودتر خوب بشی تا اینکه بالاخره بعد از اینکه برای سومین بار رفتیم پیش دکترت این خبر خوب و شنیدیم که حالت بهتره و کم کم خوب خوب میشی!!
امروز خیلی خوشحالم...چون باز هم می خندی و با نشاط به من نگاه می کنی!!!
این روزهای من پر بود از دلواپسی و اشک های پنهانی...
و با این همه نگرانی ته دلم خدای مهربونم و شکر گفتم...
که تو سالمی ...
و برای بچه هایی که بیماری صعب العلاج دارن مادرانه آرزوی سلامتی کردم!!!
اهورایم...
به خاطر قامت کوچک تو،در دست های بزرگ من
به خاطر لب های بزرگ من،بر گونه های کوچک و لطیف تو
به خاطر مشت کوچک تو، به دور انگشت بزرگ من
خدا را سپاس می گویم!!