اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

نرگس هستم هشت ساله

امروز آخرین روز مدرسه‌ی آنلاینش بود... با هم به پایان رساندیم‌اش... کنار دست پسرک و پابه‌پایش مداد تراشیدم... صدا ضبط کردیم و از تکلیف‌ها عکس گرفتیم. هرچند که تدریس در خانه سخت بود ولی یک تجربه‌ی ارزشمند برای تمرین صبوری و وقت گذراندن بیشتر با بچه‌ها بود... و صد البته کلا بچه بزرگ کردن یک کار سخت است... و بعدش مرور کردم تمام مسیر مادری را... ما مادرها شناسنامه‌هایمان سن حقیقی‌مان را نشان می‌دهند ولی قلب‌هایمان جوان ترند... ما همزمان با به دنیا آوردن بچه‌ها یکبار دیگر به دنیا آمدیم... گریه کردیم تا بغلمان کردند و آرام شدیم.... تاتی تاتی کردیم... قاقا خرید...
30 ارديبهشت 1400

تولد 8 سالگی ات مبارک جانانم...

تو به دنیا آمدی و از به دنیا آمدنت ، هزار هزار پروانه‌ی سرکش، در میدان آزادی قلب من انقلاب کردند ... تو به دنیا آمدی و تمام آرزوهای مرده‌ام، جان گرفتند ، شاخه‌های خمیده‌ی احساسم، قد کشیدند و آسمان خاکستری جهانم، پر نور شد. تو به دنیا آمدی و بهار شد، صبح شد، متولد شدم ، پرواز کردم ... چقدر تو را می‌خواهم! پسرم ، تو چکار کرده‌ای که اینقدر تو را می‌خواهم؟؟؟؟ تو چکار کرده‌ای که نور، از کهکشان چشمان تو می‌تابد؟؟ که عشق، از کلام تو آغاز می‌شود، و امید، نام گیاهی‌ست که در باغچه‌ی لبخندهای تو می‌روید. اهورای جانم ... جانانم ... کاش ...
20 ارديبهشت 1400

شب قدر ...

آنکه گم شده است بین هزار و یک شب، شب قدر نیست، آن تویی. که اگر خود را پیدا کنی و قدرش را بدانی و روح را روان کنی و جان را جلا بدهی  و قلب را قوّت ببخشی و دل را دوا، هر شب، شب قدر است و هر روز، روز قدر است و هر دم، دم قدر. آن تقویم که ندیده اش می گیری، عمر توست و آن ماه که به میهمانی خدا نمی روی، همه دوازده ماه است که سفره خدا همیشه پهن است و ضیافتش مدام و رزقش دائم. تو اما مهمان نمی شوی،  چون صاحبخانه را نمی شناسی و خانه را گم کرده ای و شب را نمی دانی و روز را هم. بگرد و پیدا کن هم خودت را و هم خانه را و هم صاحبخانه را... که اگر خانه را یافتی و صاحبخانه را هم؛همه شب ها، شب قدر می شود و همه روزها، روز قدر. قدر خویش را بدان ...
16 ارديبهشت 1400

اردیبهشتت بهشت...!

اردیبهشت ماهت عزیزم ؛ بهشت باد ! دائم ، روالِ زندگی ات غرقِ حالِ خوب روزی درست می شود اوضاع و حالِ ما امّیدواااار باش به این احتمالِ خوب ... ...
15 ارديبهشت 1400

چهاردهیمن سالگرد ازدواج مان مبارک ...

مردی باید باشد که به نام کوچک صدایت بزند جانمت جهانش را به لرزه بیندازد در آغوشت که میکشد ساعت و ثانیه  به یکباره از کار بیفتد مردی باید باشد که برایش  دامن های چین و واچین تنت کنی عطری که دوست دارد را بزنی توی گودی گردنت گیسو بیفشانی بوسه بارانت کند مردی باید باشد که زنانگیِ در پستو مانده را کنار چهارزانوی بودنش در فنجانی چای بهارنارنج هم بزنی دلخوشی را هورت بکشی آرام بخندی بر روزگاری که نه عشق می شناسد نه مردمکان تو را بلد میشود مردی باید باشد که دست توی دستهایت تمام اردیبهشت را  پا به پای هوس های دلت راه بیاید گلپر لبخندهایش بریزد روی گوجه های سبز و خیس دلت آرام بگیرد ...
14 ارديبهشت 1400

روز معلم مبارک.

پسر خوشگلم ، اهورا ... امسال روز معلم ، مثل پارسال تصمیم داشتیم حتما از نزدیک خانم معلمتون و ببینیم و ازشون تشکر کنیم. بعد با خبر شدیم که چند تا از دوستات هم موافق دیدار با خانم رزاقپور هستن و به این ترتیب قرار گذاشتیم دوازدهم اردیبهشت به مدرسه بریم و شما از معلمتون قدردانی کنید. البته روز قبل ، یک شعر قشنگ از کتابت انتخاب کردی و برای معلم تون خوندی ، بعدم با گیتار براشون یک ترانه ی قشنگ خوندی و فیلم هاش و من برای خانم رزاقپور ارسال کردم ... کلی خوشحال شدن و منم کلی ذوق کردم برای سلیقه ی قشنگ تو در قدردانی از معلمت ...اعتراف میکنم که خیلی از سنت بزرگتری پسرم ، یه پسر فهمیده و هنرمند که من به وجودش افتخار می کنم ...😍 ...
12 ارديبهشت 1400

اردیبهشت ِ جان ...

بساطِ دلبرانه ی اردیبهشت پهن شد ... تازه به سرآغازِ عشق رسیده ایم ... التهابِ عجیبی میانِ دلم برپاست ... یک احساسِ متفاوت ... یک بیقراریِ ناب ... ! انگار قرار است اتفاقاتِ خوبی بیُفتَد ... بادهایِ بهار ، پشتِ شیشه می رقصند ، گل های باغچه ، بذرِ امید به دلم پاشیده اند ، انگار زمین و زمان ، مژده ی روزهایِ بهتری برایم آورده ... اردیبهشت است ... بویِ بهشت را می شود از هر ثانیه اش استشمام کرد .. حالِ خوبی دارم ... قابلِ شرح نیست ... دلم کمی قدم زدنِ جانانه در خیابان می خواهد ، یک هندزفری ... ، یک موزیکِ عاشقانه ی قرنِ بیستم ... و کمی هم لبخند ، همین برایِ شادی ام کافیست ... ! آری ... "بعضی می رقصند که به خاطر بسپارند ، ب...
3 ارديبهشت 1400

بیا بخندیم...

بیا بخندیم به دنیا... به دنیایی که هر روز دلتنگمان می‌کند... دنیایی که هر لحظه به بغض گلویمان بی‌احترامی می‌کند... به جایی که غروب‌ها را پتک می‌کند و بر سر اشک خاک گرفته در گوشه چشممان می‌کوبد... مگر قرار است چند بار طلوع بی‌ریای خورشید را ببینیم. مگر قرار است چندبار رنگ بی‌باک مهتاب را سیاحت کنیم. مگر چند بار دیگر عطر چمن ریه‌هایمان را پر می‌کند. بیا شجاعانه برقصیم زیر بارانی که در تلاش است سیاهی طالع‌مان را پاک کند... بیا من و تو،کوچه‌های خیس را با هم طی کنیم و در چاله‌های کوچک آب شوق کبوتر بنشانیم. بیا شروع کنیم... چای خندیدن با تو... جرعه زندگانی با من... آزا...
27 فروردين 1400

روزهای بهاری...

بهار را دوست دارم شبیه دخترکی روی تاب، لم داده شبیه شاخه گلی بین باد، می‌رقصد شکوفه‌ایست به بالاترین گمان درخت بهار، معصوم است بهار، آرام است... ...
20 فروردين 1400

سیزده ات به در بهترینم ...

باز هم سیزدهی دیگر و باران و درختان و طبیعت، بیدار از خدا خواسته ام؛ کل خوشبختی دنیا گِرهی کور شود با همه ی زندگی‌ات. همه روزت نوروز همه ایامت عید باغ لبخندت سبز ...☘️ گره میزنم در خیالم تمام دوست داشتنم را به تارِ موهایَت... و میبافم باهم بودنمان را، که باز نمی شود، مگر با دستانِ تو! "دلبر" جان ...
13 فروردين 1400