اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

سفرنامه (تهران)

گل پسرم؛ یکشنبه 17 آذر 92 به خاطر انجام کارهای بابا رفتیم تهران و تو اولین سفر هوایی خودت و تجربه کردی...کلا" یک ساعت پرواز و خواب بودی ولی موقع فرود یهو بیدار شدی و شروع کردی به گریه کردن!!!!! چنان گریه می کردی که واقعا" من و بابا ترسیده بودیم!!!با هیچ ترفندی آروم نشدی ...ما همچنان نگران بودیم و تلاش می کردیم  تو رو آروم کنیم که یکی از همسفر ها گفت به خاطر فرود و فشار هوا گوشت درد گرفته!!! به محض پیاده شدن آروم شدی... باباجون و مامان جون و عمو مهدی اومده بودن دنبالمون...بابا جون و  که دیدی کلی ذوق کردی!!! رفتیم خونه ی خاله مرضی جون...      ...
30 آذر 1392

افتتاح مغازه بابا

پسر خوبم... بالاخره مغازه بابا هم افتتاح شد... تغییر شغل بابا فقط و فقط به خاطر تو بود گل قشنگم...تا بتونیم بیشتر بهت برسیم... ...
19 بهمن 1392

اسباب بازی محبوب وروجک ما!!!!

با وجود این اسباب بازی های خوشگل؛     اهورای من همیشه با چی بازی می کنه؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!         هر چی بهش میدیم زود خسته میشه ...ولی با بطری نوشابه کلی بازی می کنه!!!! آخه چرا؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!     ...
16 آذر 1392

عشق 200 روزه ی من...

فرشته ی کوچک من؛ امروزدویستمین روزی است که به محفل گرممان قدم گذاشته ای... 200 روز است که صدای بال زدن فرشتگان را در خانه می شنوم که برای مراقبت از تو به زمین آمده اند. امروز از یکتایی هایت می نویسم تا وقتی که می گویم پسرم بی همتاست، بدانند بی ربط نمی گویم!!!! پسر بی همتای من؛ کودکانه هایت را با تمام وجود سراسر عشقم می ستایم و لذت کودکی هایت را در دفترچه ی خاطرات ذهنم به یادگار نگه می دارم تا هیچ گاه بی آلایشی بچگی هایت را از خاطر نبرم... صدای نفس هایت را در خواب شماره می کنم تا در دفترچه ی خاطرات ذهنم همه را حک کنم.نباید چیزی از قلم بیفتد!!! لبخندهایت زیباترین تصویری است که در این دنیای پوش...
4 آذر 1392

حالا دیگه می تونی...

اهورای مامان؛ دوشنبه یعنی 20 آبان 1392 بعد از زدن واکسن 6 ماهگیت رفتیم تویسرکان.آخر هفته هم که تاسوعا و عاشورا بود... تو این سفر به مامان جون و بابا جون نشون دادی که ماشالله بزرگ شدی و دیگه می تونی: ♥ بدون کمک بشینی!!!!!!!! (دقیقا" از 30 مهر 1392 )         ♥  با سرعت رو زمین سینه خیز بری!!!! (زمان دقیق این و نمی دونم ...از 25 مهر با کمک بابا جون و مامان جون یه کم سینه خیز می رفتی و کم کم پیشرفت کردی و الآن تقریبا" 10 روزه که با سرعت به سمت هر چی که رو زمینه سینه خیز میری)     ♥ اسم...
1 آذر 1392

نصف روز جدایی!!!!!!!!!

خوب اهورای خوشگلم... بالاخره مرخصی مامان هم تموم شد و شنبه 25 آبان 1392 بعد از 6 ماه که لحظه لحظه شو با تو بودم رفتم مدرسه!!! خیلی سخت گذشت...تمام روز چشمم به ساعت بود...هر چند که بابا دو بار آوردت مدرسه تا هم همدیگرو ببینیم و هم شیر بخوری ،ولی خیلی دلتنگت شدم... وقتی مدرسه تعطیل شد،دیدم نشستی تو ماشین...من و که دیدی چنان هیجان زده شدی و خندیدی که دل مامان و آب کردی...دستت و باز کردی که بغلم کنی عزیزکم!!! از این به بعد نصف روز و از هم دوریم...نمی دونم چطوری طاقت بیارم.آخه من عادت کردم چشمامو که باز کردم تو رو ببینم،روزم و با تو بگذرونم،با تو بازی کنم،تو چشمای قشنگت نگاه کنم و تو برام بخندی و لوس شی و دلبری کنی!!...
28 آبان 1392

اهورای من نیم ساله شد!!!!

روزهایم به سرعت باد می گذرند ...می دوند و می دوزند مرا به فردا... جالب اینجاست که خودم هم استقبال می کنم از این دویدن...از این سرعت سرگیجه آور...از این جهش به فردا...و گاهی به خودم می گویم کجا؟؟؟!!!!در فردا چه پنهان است که این گونه بی تابی!!! بمان و لذت ببر از این معصومیت...از این چشمان شفاف و لبریز از عشق که به تو خیره می شوند...از این دو دست پاک که تو را در آغوش می گیرند...از چهره ای آسمانی که تو را به عرش می برد...از لحظه لحظه اش سیراب شو و من... سیراب می شوم از چشمه ی جوشان عشق تو...     پسرم تو بزرگ می شوی و من دلتنگ... دلتنگ این روزها!!! که وقتی بد قلقی م...
20 آبان 1392

شش ماهه ی عاشق...

گهواره ی من،این قدر برایم لالایی  «ماندن» مخوان!!! دیگر جنبیدن تو مایه ی آرامش قلبم نیست؛که مرا عشق بزرگی بی تاب کرده است... مگر بابا را نمی بینی؟؟؟!!! گل های محمدی ،یکی یکی پژمردند،دیگر در بوستان اهل بیت جز من گلی نمانده!! طوفان در راه است،باید خود را به (کشتی نجات )برسانم...من آخرین بازمانده از قافله ی عاشورا هستم! رفیق لحظه های خوب من، بارها در گرمای آغوشت آرمیدم و بارها به نغمه ی دلنواز لالایی ات دل سپردم!!! اما... این لحظه،نه آغوش تو و نه آغوش مادرم،هیچ کدام آرامم نمی کند!! که من صدای لالایی خدا را می شنوم... که من آغوش باز خدا را می بینم... ...
19 آبان 1392