اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

27 ماهگی ات مبارک...

نمی دانــم … چــرا بیــن ایــن همــه آدم پــیــله کــرده ام بــه تــو … شــاید فــقط با تــو پــروانــه می شـــوم …         عکس های اهورا در سفر به تهران...             تو را دوست دارم به خاطر تمام زیبایی هایی که از این دنیای نازیبا نشانم دادی تو را بی هیچ دلیلی دوست دارم ... 27 ماهگی ات مبارک آرام جانم     ...
20 مرداد 1394

بای بای پوشک

اهورای من... پسر باهوشم... همون جور که تو پست قبلی گفتم تو سفری که این بار به تویسرکان داشتیم شما رو از پوشک باز کردیم ...وقتی مامان نسرین گفت فردا دیگه اهورا رو پوشک نمی کنیم قلبم ریخت...خیلی ترسیدم؛یعنی می ترسیدم که تو دیر کنترل ادرار تو بدست بیاری و تمام گلای فرشای باباجون اینا رو آبیاری کنی... ولی!!!!!!!!!!!!!!!!!! از این غافل بودم که تو پسر باهوش خودمی...فقط 3 روز طول کشید تا شما کنترل ادرار تو بدست بیاری و 3 روز بعدم کنترل مدفوع تو خودت بدست گرفتی و هر وقت مدفوع داشتی دستت و می ذاشتی رو دلت و می گفتی گلوم درد می کنه!!!!! خدا رو شکر که ماجرای پوشک به خیر و خوشی تموم شد و فقط یک بار فرش و ک...
25 تير 1394

باز هم عید فطر و باز هم تویسرکان

اهورای مهربونم... امسال هم مثل سال های گذشته تعطیلات عید فطر و رفتیم تویسرکان... البته این بار بابا بعد از سه روز رفت و ما تقریبا 17 روز خونه بابا جون اینا موندیم...خیلی خوش گذشت وشما این بار بابا محمد و خیلی اذیت کردی،طفلکی نمی تونست بیرون بره چون زود دنبالش گریه می کردی و می گفتی منم میام...بابا جون می پرسید کجا و شما می گفتی پارک!!!!!!!!!!!!!!! خلاصه که هر روز پارک می رفتی...دیگه اینکه تو این سفر عالی شما از پوشکت جدا شدی و تو پست بعدی عکساش و می ذارم... یه چیز دیگه!!!!! هر وقت که باباجون اینا میان آذرشهر یا هر وقت ما میریم تویسرکان شما حرف زدنت بهتر میشه...چون همه فارسی حرف می زنن!!!! ای...
23 تير 1394

اولین عکس پرسنلی اهورا...

پسرکم یادت باشد حرفی نزنی که به کسی بر بخورد ...نگاهی نکنی که دل کسی بلرزد...خطی ننویسی که آزار دهد کسی را.... یادت باشد که روز و روزگار خوش است و تنها دلِ ما دل نیست... یادت باشد جواب کین را با کمتر از مهر و جواب دورنگی را با کمتر از صداقت ندهی.... یادت باشد در برابر فریادها سکوت کنی و برای سیاهی ها نور بپاشی... یادت باشد از چشمه درسِ خروش بگیری و از آسمان درسِ پاک زیستن.... یادت باشد برای بزرگ جلوه دادنِ خود سعی نکنی دیگران را کوچک کنی...بگذار بزرگی ات را دیگران بگویند نه به زور بخواهی به همه بقبولانی که تو ادم بزرگی هستی... دوری کن از آنهایی که خانه ی خود را بر ویرانه های خانه ی دیگران بنا میکنن...
22 تير 1394

احساس مالکیت

اهورا کوچولوی من... چقدر این احساس مالکیت، زود سر و کله اش پیدا شد در وجود ِ کوچک ِ بی اشتباهت !   من هلاک ِ این مال ِ تو ها هستم !   اینقدر لذت دارد که دستت را به سینه ات بزنی و بگویی :  مال ِ منه ، مال ِ خودمه ،  اسب ِ خودمه ، توپِ منه ، تخت ِ منه ، پتو منه ،  بابا خودمه، مامان خودمه، .....   تمام این مال ِ تو ها را بیخیال شوی ، مامانِ اهورا  بودن لذتش بی انتهاست . وقتی تو ، قشنگترین و بی مثال ترین عشق هستی ام ، به سرعت خودت را به من میرسانی و حلقه دست...
21 تير 1394

پسر بی نظیرم 26 ماهه شد...

پسرک بی نظیرم: هر روز بیشتر عاشقت می شوم....و هر روز فکر میکنم امروز نهایت عشق است اما.....  فردا می آید و من ...... خدا را سپاس می گویم از این نعمت عظیم..مادر بودنم!!!! لحظه ایست آن لحظه!!!!آن لحظه که مرا با تمام وجود نازنینت طلب می کنی....... کاش زمان متوقف شود... من و چشمان ناز تو ، من و دستان کوچک تو ، عشق من و آرامش تو ... مادرانه هایم ارزانی ات...مگر نمی دانند آرزوی من داشتن تو بود؟؟؟؟؟ مگر نمی دانند من در تو خلاصه شده ام؟؟؟؟؟مرا همین حس لحظات ناب بس است.... بی نظیرم !!!!! برای من با تو بودن و در کنار بابای مهربانت ناب ترین لحظات زندگی است.... ...
20 تير 1394

تقلید

پسرم اهورا... تحسین کن ، ولی حسادت نکن ؛دنبال کن ، ولی تقلید نکن... بنایی پشت بام خانه ی ملا را کاه گل می کرد. چون کارش تمام شد ، خواست پایین بیاید ، راه نبود ، گفت :” چه کنم تا راحت پایین بیایم؟”ملا گفت : ” طناب بالا می اندازم . دور کمرت ببند تا تو را پایین بکشیم.”چون طناب به دور کمر بنا محکم شد ، ملا و چند نفر از دوستانش او را کشیدند و بنای نگون بخت از بام پرت شد و در دم جان سپرد.مردم ملا را سرزنش کردند که این چه نوع پایین آوردن بود؟!گفت:” پدرم همیشه دیگران را این طور از چاه بیرون می آورد. طناب به کمرشان می بست و آنها را می کشید ، این مرد لابد اجلش رسیده بود ، و الا نمی مرد. داستانی...
29 خرداد 1394

عکس های آتلیه دو سالگی

خدایا این فرشته مهربان کیست که از آسمان برایم هدیه کرده ای؟ این چه گلی است که در هر چهار فصل گل است ؟ این چه ماهی است که در روزها هم در آسمان است و نور میدهد؟ این چه چهره ای است که در آن پر از روشنایی و زیبایی است؟ این چه پروانه ای است که اینقدر رنگارنگ و زیباست؟ این چه ستاره ای است که در بین تمام ستاره ها درخشان تر است؟ خدایا این چه عشقی است که جانم دیوانه او شده؟ چقدر مهربان است.... مهر و محبت در وجود اوست. هدیه خداوند برای من از بهشت است ، فرشته ای که مسافر بهشت است. خدا برایم این مسافر را از بهشت فرستاده تا برای همیشه  این مسافردر قلبم بماند.او بهشت را دیده و می داند چقدر زیباست! خدایا این...
22 خرداد 1394

ثروتمند ترین بابا و مامان دنیا

اهورای شیطون من... دیروز با هم رفتیم مغازه بابا؛یهو دیدیم تو نیستی!!!!!!!!!!!! دستپاچه داشتیم دنبالت می گشتیم که با این صحنه مواجه شدیم ........         بله!!!!!!!!!!!!!شما رفته بودی تو ویترین مغازه!!!!!!و تمام دلشوره های ما تبدیل به خنده شد ... و ما به این فکر می کردیم که چقدر ثروتمندیم چون  گرانبهاترین جنس دنیا را داخل ویترین مغازه مان داریم. ...
21 خرداد 1394

عزیز دل مامان 25 ماهگی مبارک

یکی یکدانه ی من: این روزها گمان ساده من این است که بهشت خدا به زمین آمده است و در دستهای کوچکی خلاصه شده تا زمانی که آنها را میبویم بوی رحمت پروردگارم را استشمام کنم... وچشمهایی هستند که وقتی در آنها مینگرم به گمانم در چشمه های بهشتی نظاره گر تصویر خودم هستم... و لبهایی که همچون فرشتگان راوی داستانهای زیبایی هستند که گویا با حروف راز بیان میشوند و تنها مفهومشان را من میفهمم و برای دیگران ترجمه میکنم و خدا میداند که چه لذتی دارد. باید مادر باشی تا بدانی مفهوم ساده حرفهای نامفهوم را... خوشبختی اینجاست... همین نزدیکیها... این روزها بسیار به ما سر میزند... همسایه دیوار به دیوارمان که نه، همخانه مان ش...
20 خرداد 1394