اهورا به مهد کودک می رود...
گل پسرم ، اهورا... از اونجا که شما فقط یه پسرخاله ی کوچولو داری که ازت دوره ، و یه دخترعمه که فاصله ی سنی اش با شما خیلی زیاده ، و بعد از رفتن من و بابا سرکارمون ، نصف روزتو با پدرجون و مادرجون و عمه می گذرونی ، ارتباطی با بچه های همسن و سال خودت نداری. این مسئله ما رو خیلی نگران کرده بود. مخصوصا وقتی پارک می رفتیم یا مهمونی و ارتباط تو رو با بچه های دیگه می دیدیم ، این نگرانی تشدید می شد. این شد که تصمیم گرفتیم کم کم تو رو با محیط مهد کودک آشنا کنیم. به این شکل که هر وقت از خواب بیدار شدی ، و خودت دوست داشتی ، بری مهد و هر وقت خسته شدی از اونجا برگردونیمت... آذرشهر ، شهر کوچکیه و متاسفانه از نظر مهد کودک...