اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

اولین روز پیش دبستانی...

 فرا رسیدن م ا ه م ه ر و م ه ر ب ا ن ی مبارک....... باز پاییز است..اندکی از مهر پیداست...حتی در این دوران بی مهری...باز هم پاییز زیباست..مهرت قشنگ..پاییزت مبارک ...   اولین روز پیش دبستانی... خدا پشت و پناهت پسرکم.......به خدا می سپارمت !!!!!!!!                         پسرکم... اهورا! امروز که اولین روز رسمی رفتنت به مدرسه است ، یادت باشد... بخشش کن   اما نگذار از تو سوء استفاده شود... ...
1 مهر 1397

دوچرخه بدون چرخ کمکی!!!

اهورایم... می دانی چه موقع از روی دوچرخه می افتی؟ زمانی که رکاب زدن را فراموش کنی ، زندگی نیز اینگونه است ....     از وقتی دوچرخه ات را خریدیم ، یعنی درست از روز تولد 4 سالگی ات ، با کمک دو چرخ ِکوچک، دوچرخه سواری می کردی و امروز توی حیاط خانه ی مادربزرگ ، وقتی که ما مشغول پختن رب گوجه فرنگی امسال بودیم ، به کمک حسین ِ مهربان ، دوچرخه سواری بدون چرخ کمکی را یاد گرفتی... چقدر زود ... چقدر غیر منتظره... شوکه شدم وقتی دیدم با سرعت از کنارمان رد شدی و فریاد زدی مامان خودم دارم می رما!!!! حسین جان ممنونم که مثل یک عمو یا یک دایی به اهورا محبت می کنی... اهورا دایی یا عمو ندارد...
30 شهريور 1397

تو تکرار نمی شوی...

"از من نپرس چقدر دوستت دارم" اينجا ، در قلب من حد و مرزي براي حضور تو نيست...     به من نگو که چگونه اینقدر به تو وابسته ام!!! مگر ماهي بيرون از آب ميتواند نفس بکشد؟!! مگر مي شود هوا را از زندگيم برداري و من زنده بمانم؟!!     اهورایم... یکتا فرزندم... نگاهت را از چشمم برندار ! مرا از من نگير... !!! که 5 سال است در هوای تو نفس میکشم ...     ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ . . . ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﯽ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻮﯼ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ . . .     “ ﺗﻮ ” ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯼ ، ...
28 شهريور 1397

ترنم جان تولدت مبارک...

ترنم عزیزم... دختر خوشگل ِ خاله به دنیا خوش اومدی... الهی جاده ی زندگیت هموار ، آسمون چشمات صاف ، و دریای دلت همیشه آروم و زلال باشه... و هیچ وقت از دنیا خسته نشی... تولدت مبارک  ناناز خانووم ...       ...
25 شهريور 1397

نمایشگاه مادر و کودک

گل پسرم... اهورا، دخترِ خاله راضی تو راهه و انشالله توی همین ماه به دنیا میاد... به همین خاطر خاله گفت بریم خونه شون تا  هم سیسمونی نی نی رو کامل کنیم و اتاق شو بچینیم و هم از نمایشگاه بزرگ مادر و کودک که تازه برپا شده دیدن کنیم. پس راه افتادیم سمت تهران...                                       راستی پسرم... این ...
15 شهريور 1397

سفرنامه شهریور 97 ( انزلی - لاهیجان )

پسر خوبم اهورا ؛ دلمون یه سفر سه نفره می خواست...بابا و خودم و خودت. پس راهی شمال شدیم و بعد از گذشتن از گردنه حیران ِ زیبا و خوردن بلال خوشمزه اش ، رسیدیم به بندر انزلی ...               بعد از اینکه اسکان گرفتیم و یه کباب عالی و خوشمزه کنار خیابون خوردیم ، یک دور توی شهر چرخیدیم وپرس و جو کردیم و متوجه شدیم برای دیدن تالاب انزلی باید صبح خیلی زود بیدار بشیم تا گرما و ازدحام جمعیت اذیت مون نکنه ... این شد که ساعت 6 بیدار شدیم و رفتیم سمت تالاب انزلی ... هنوز کسی برای بازدید از تالاب نیومده بود و فقط چند نفر از اهالی شهر ب...
3 شهريور 1397

لحاف ِ خاطرات!

نازنینِ مامان ، اهورا ؛ تمام کمد ها و کشوهای اتاقت پر شده بود از لباس... لباسهای نو و کهنه ... لباسهایی که دیگه اندازه ات نمی شد ... لباسهایی که شاید فقط یک بار پوشیده بودی و البته لباسهایی که خیلی خیلی ازشون استفاده کرده بودی. نمی دونستم باید چی کارشون کنم. نه دلم میومد دورشون بندازم ، نه دلم میومد به کسی ببخشمشون. آخه از هر کدوم یه دنیا خاطره داشتیم...دلم می خواست همه شون و نگه دارم... ولی غیر ممکن بود !!خلاصه بعد از مدت ها فکر کردن و جابجایی بیهوده بالاخره تصمیم گرفتم لباسایی که خیلی نو هستن و ببخشم... و بعضی از لباسایی که خیلی دوست داشتم و برات نگه دارم و اما در مورد لباسایی که خیلی تنت کرده بودی... همه شون و مربع...
23 مرداد 1397