اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

سفر یک روزه به جلفا...

در گذرگاه زمان... گردش خاطره ها... خیمه شب بازی دهر... با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد... عشقها می میرند... رنگها ، رنگ دگر میگیرند. و فقط خاطره هاست که چه شیرین و چه تلخ....دست ناخورده بجا می مانند...!   گردش یک روز زیبای تابستانی در جلفا...                       اهورایم... زندگی را برایت زیبا می سرایم ولحظه های تکراری و بیقرارش را مر...
19 مرداد 1397

این روزها...

پسرم روزها یکی پس از دیگری به سرعت برق و باد می آیند و می روند... این روزها دلتنگ گذشته شده ام...دلتنگِ نوزادی ات، چهار دست و پا رفتنت ، ایستادن و زمین خوردنت،دندان درآوردنت...حرف زدنت !!! این روزها با دقت بیشتری نگاهت می کنم و سعی ام این است که تمام جزئیات صورت و دست و پاهایت و حتی بند بند انگشتانت را در خاطرم حک کنم .چرا که می دانم تا چشم باز کنم روزی می رسد که به جای این دست های کوچک که به راحتی در دستم جای می گیرند ، دست قوی و مردانه ای را خواهم دید که دستانم راحت در آنها جا می شوند... اهورای من... این روزها حال و هوای نوزادی ات را کرده ام و روزی می رسد که دلتنگ همین روزها می شوم...چقدر این روزها شیرین و زیب...
14 مرداد 1397

کلاس تابستانی اهورا...

خوشگل پسر... امسال که 5 ساله شدی تصمیم گرفتیم یه کلاس آموزشی ثبت نامت کنیم...از اونجایی که انرژی بیش از حدی در وجودت هست ( ماشالله ) و کمتر می تونی یه جا بشینی و تمرکز کنی ، گفتیم بهتره یه کلاس ورزشی بری...من خیلی دوست داشتم کلاس فوتبال بری و کم کم فوتبالیست شی ، ولی قبولت نکردن!!مساله ی بعدی این بود که عاشق زدن و کشتی و ... هستی . پس بابا گفت بهتره کلاس ورزش رزمی بری و تکواندو رو مناسب دیدیم. این شد که روزهای زوج مرتب همراه با بابا می رفتی کلاس تکواندو. راستی امیرحسین هم با تو اومد و ثبت نام کرد و همین که از کلاس می اومدی شروع می کردی از کاراتون تعریف کردن. شمارش هم از یک تا ده یاد گرفتی...هانا...تول...سِت...نِت...و همین جور تا ...
21 تير 1397

زندگی چیست ؟!!

مردمان می پرسند ... زندگی چیست ؟!! دست تو را می گیرم و به خود نزدیک می کنم... سرم را آرام بر شانه ات تکیه می دهم ... و در چشمانشان لبخند می زنم... زندگی یعنی تو ... تویی که تمام هستی ام در لبخندت غرق می شود...               ...
17 تير 1397

خدایا شکرت...

گاهی وقتا یه تلنگر لازمه ... برای اینکه عزیزانت و بیشتر از همیشه دوست داشته باشی... برای اینکه به آهنگ صداشون بیشتر دقت کنی ... برای اینکه محکم تر بغلشون کنی و ببوسیشون... اهورا ، پسرم... یه اتفاق افتاد... که نمی تونم بگم تلخ بود یا شیرین... تلخ بود ماجرای تصادف وحشتناک بابا و مامانم ... و شیرین بود سالم موندن هر دوشون و بوییدن دوباره عطر تن شون و شنیدن دوباره ی صدای قشنگ شون و لمس دوباره آغوش گرمشون... نمی دونم چطور باید از خدا تشکر کنم... فقط می تونم ساده بگم... خدا جونم ممنونتم... ممنون... برای داشتن دوباره ی بابا و مامانم...     و ساخت...
8 تير 1397

عهد ناگسستنی...

قلب من و تو را ... پیوند جاودانه مهری ست در نهان... پیوند جاودانه ی ما ، ناگسسته باد... تا آخرین دم از نفس واپسین من... این عهد بسته باد...           ...
1 تير 1397

تعطیلات عید فطر و سفر دو روزه به آستارا ...

اهورای من ... معمولا هر سال تعطیلات عید فطر و میریم تویسرکان ، اما امسال برای بهتر شدن روحیه ی پدرجون ، تصمیم گرفتیم بریم شمال و مقصدمون شد آستارا ... خاله عارفه اینا هم با ما اومدن و خیلی خوش گذشت...عالی بود ! برای برگشت از جاده ی اسالم به خلخال برگشتیم ...چه بارونی می اومد ...!!!فقط تونستیم یه بلال خوشمزه بخوریم و برگردیم...🙂                             مدت ها...
26 خرداد 1397